داستان‌های نگفته

Friday, October 3, 2008

 


‏«پدرم نجار بود. از آن مردهای خوب و آرام و سبک. لبخندش -گرچه مصنوعی- رنگی از مهربانی داشت؛ من هم ‏میراث‌کش ِ همان پدرم. پی بی‌خیالیِ کودکی و جوانی بزرگ شدم. در این میانه غلطیدم. خندیدم و شکستم. غصه ‏خوردم و فراموش کردم. بی‌کس شدم و سکوت کردم...‏

‏ راه ِ درازی داری پسرم. جوان‌ای و برنا. معنای بی‌کسی را نمی‌فهمی. نمی‌فهمی چه به روزت می‌آورد زندگی، وقتی ‏حتی یک دلخوشی نداشته باشی؛ که فرقی نکند کیلومترها این‌طرف‌تر نفس بکشی یا آن‌طرف‌تر. که زندگی حرف به ‏حرفش زجر باشد تا باورت بشود زندگی‌ات را ساخته‌اند که قاموس باشکوه تنهایی را از تمثال پیرمردی -چون من- بسازند ‏نشسته در تاریکی و ظلمات، میانه‌ی اقیانوسی که ابتدا و انتهایش را خودش هم گم کرده. مردی که بعد از هفتاد سال ‏به امید بهانه‌ای برای زندگی دست دراز می‌کند و عروسک می‌سازد. چوب‌هایش را یکی دو تا می‌کند و بر سر هر ‏کدامشان بوسه‌ای میزند تا علاج بی‌کسی‌اش باشند در این آرامش ساختگی. تا حرف بزنند، راه بروند، فریاد ‏بکشند. زنده شود و در این زنده‌شدن‌شان دل هزار سال خفته‌ی مردی را بیدار کنند که خودش اجازه نداد دوست ‏داشته‌باشد. ‎
من مرد غریب سال‌های پیر‌ی‌ام پسرکم. زندگی‌ام را به گناه زمان به باد دادم. به آن لحظه که نواختنش دلم را لرزاند و ‏من را در گریز از خودم تنها گذاشت. در گیر و دارش چنان فریب خوردم که یادم رفت دل، همدل می‌خواهد. چه ساده در انبوه و شلوغی جوانیم زمان یاغی را دست کم گرفتم؛ که همه‌چیز را ‏به تاراج برد و من را بازنده رها کرد. فرزندم! از پدرت پند بگیر، عاشق باش. دوست بدار و تنهایی‌ات را گرچه ‏گران‌بهاست با بی‌کسی اشتباه مگیر. معاوضه مکن عشقی را که در این بساط گل‌آلود دنیا برای نعش گندیده‌ات آواز ‏می‌خواند، با خلوت تکراریت. دل مشکن و اگر شکستی به یاد بسپار که تاوان‌اش عمری‌ست در سیاهی. چه آن ‏سیاهی به بزرگی شب باشد چه به دوریِ شکمِ ماهی‏‎.‎
بگذار اعتراف کنم. بگذار این پدر پیرت اعتراف کند که تمام عشق‌اش در این دنیای فریبنده به این است که تو هستی ‏عزیزکم. تو هستی که جایی از دنیا یادی از من در یادت جا بماند. تو هستی که این ساعت به یاد بیاورمت و بخواهم ‏یک‌بار دیگر در آغوشت بکشم و برایت از رویاهای شیرین قصه‌ها ببافم. از رویای شیرین من که با چشم باز کردن تو به ‏حقیقت پیوست‎.‎‏ تو را از چوب افرا ساختم. دست‌هایت را از گردو. پاهایت ‏را از راش. مهره‌هایت را از بزرگ‌ترین فروشگاه شهر خریدم. کلاهت را پسر کوچک خانم «پیچ» که گاهی به دیدن‌ام ‏می‌آمد برایم آورد. هم‌قد و قواره‌ی خودت است. شاید کمی بزرگ‌تر. چهل شبانه‌روز نشستم در سکوت؛ و خودم را از ‏هرچه «من» بود خالی کردم. تنهاییم بهانه‌ای شد که موجودی بسازم با دست خودم تا او بهانه‌ای باشد برای بودن‌ام. ‏ما بهانه‌ی همیم پسرک. ایمان داشته باش که تو باارزش‌ترین عروسک چوبی روی زمینی و برای من تو یک معجزه‌ای ‏پینوکیو که هیچ‌چیز از یک پسر واقعی کم نداری.‏
مرا ببخش. این استاد نجار پیر را ببخش که آن‌قدر ثروتمند نبود که تو می‌خواستی‌. تقصیری نداشتی که ‏گذاشتی و رفتی. وقتی برگردی دیگر لازم نیست بروی مدرسه. تو می‌مانی و من. آن‌وقت هرچه تو بگویی همان می‌شود. از آن‌روز که رفتی من هم کوله‌ام را بستم و برای پیدا کردنت راه افتادم. در اقیانوس گم شدم و این روزها را در ‏سیاهی شکم نهنگ می‌گذرانم. اینک ژپتوی پیر فقط به امید معجزه‌ی دوباره دیدن‌ات نفس می‌کشد. می‌خواستم که ‏بدانی‎.‎‏»‏


پدر پیرت: ژپتو bloggrandpa_1.jpg

پنجاهمین روز داخل شکم نهنگ








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |