خاطرات يك بعد از ظهر برفي :
تصوير رويا : خوابيده ام روي شنهاي داغ كنار ساحل ، آفتاب مي سوزاند صورتم را و من گوشم به صداي امواج است و مرغان دريايي ، درونم گرما مي زايد و من توي خالي چشمانم حباب مي بينم و نارنجي است رنگ آسمان خاليشان .مي افتم در فكر معنا كردن صداي دريا و موجوداتش ، دست و پايم را دراز مي كنم و امتداد امواج را حس مي كنم كه پايم را نوازش مي كند، كمي كه مي گذرد نم نم باران روي بدنم آرام مي پاشد. از آن وقتهاي ناب است كه آفتاب و آب باهم آشتي دارند .عجب روز محشري است .
تصوير واقعيت : دراز كشيده ام روي تختم ،بخاري را تا ته زياد كرده ام ولي هنوز گرم نشده ام ،دو تا لحاف را ضميمه كرده ام شايد افاقه كند . خودم را جمع كرده ام و همانطور خشك شده ام . صورتم كه نزديك بخاريست دارد مي سوزد و پاهايم يخ كرده ،هيچ اميدي نيست كه بتوان در اين وضعيت چرتي زد.باد از درز پنجره ها مي آيد تو ، كاش فقط باد بود با خودش صداي كلاغ مي آورد . آن طرف تر توي باغ كلاغها سمفوني راه انداخته اند . شايد زير لحاف جاي بهتري باشد ، سرم را مي برم زير پتو ، سه دقيقه بيشتر دوام نمي آورم دمي به خفگي نمانده كه مي آيم بيرون . كم كم مي رود كه عادت كنم به اين وضعيت ، يك چيزي مي افتد روي صورتم به گمانم باران است ، ياد سقف مي افتم ، پس سقف كو ؟ اوه !نه خداي من باز اين دستشويي طبقه بالا چكه مي كند . نه!!!!!!!!! !عجب روز گندي است !
8:58 PM