Tuesday, February 13, 2007
دست به سينه ايستاده بود روبروي پنجره با ابرواني كه از خشم لبريز بود ، به آسمان و غرشهاي پي در پيش خيره شده بود .آستينهايش را به آرنج نرسيده داده بود بالا و تصويرش روي قطره هاي آبي كه از پنجره پايين مي افتاد خشك شده بود ، از شدت خشم لبهايش به كبودي مي گراييد ،تنفر در وجودش موج مي زد ،تنفر از ان آرزوهايي كه كرده بود از آن دعاهايي كه ماه پيش همسرش را به خاطر آن برده بود به شهر خانوادگي اش ، از ان غذاهايي كه مي برد به آن گدايي كه سر كوچه كناري مي خوابيد مي داد ،از همه و همه اش ،حتي ازينكه چرا جوان كه بوده ترتيب دختر كولي را نداده بود اصلا براي چي كلي زحمت كشيده بود تا موقع رفتن به مدرسه آن مورچه را از توي آن تشت آب به آن بزرگي نجات دهد يا اصلا چرا نبايد توي ريش آن پيرمرد زر زروي بي دندان تف بياندازد، به آسمان نگاه مي كرد و دوباره مرور مي كرد همه لحظات مي آمدند جلوي رويش و مانده بود بر خودش لعنت بفرستد يا بر خدا ، ايستاده بود و زل زده بود به آسمان و فقط خدا را مقصر مي دانست . و با خودش فكر مي كرد "البته اگر خدايي باشد "
12:40 PM