داستان‌های نگفته


دست به سينه ايستاده بود روبروي پنجره با ابرواني كه از خشم لبريز بود ، به آسمان و غرشهاي پي در پيش خيره شده بود .آستينهايش را به آرنج نرسيده داده بود بالا و تصويرش روي قطره هاي آبي كه از پنجره پايين مي افتاد خشك شده بود ، از شدت خشم لبهايش به كبودي مي گراييد ،تنفر در وجودش موج مي زد ،تنفر از ان آرزوهايي كه كرده بود از آن دعاهايي كه ماه پيش همسرش را به خاطر آن برده بود به شهر خانوادگي اش ، از ان غذاهايي كه مي برد به آن گدايي كه سر كوچه كناري مي خوابيد مي داد ،‌از همه و همه اش ،‌حتي ازينكه چرا جوان كه بوده ترتيب دختر كولي را نداده بود  اصلا براي چي كلي زحمت كشيده بود تا موقع رفتن به مدرسه آن مورچه را از توي آن تشت آب به آن بزرگي نجات دهد يا اصلا چرا نبايد توي ريش آن پيرمرد زر زروي بي دندان تف بياندازد، به آسمان نگاه مي كرد و دوباره مرور مي كرد همه لحظات مي آمدند جلوي رويش و مانده بود بر خودش لعنت بفرستد يا بر خدا ، ايستاده بود و زل زده بود به آسمان و فقط خدا را مقصر مي دانست . و با خودش فكر مي كرد "البته اگر خدايي باشد "








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |