لیزای عزیزم
نامهات با تاخیر به دست من رسید، امیدوارم برای جواب دادن دیر نشدهباشد. از آنجایی که من در جریان زندگی شما نیستم اظهار ِ نظر برایم دشوار است ولی سعی میکنم بهخاطر دوستداشتن تو و ریکاردو خاطراتمان را به یادت بیاورم تا ازاین جدایی منصرف شوی. اولین ملاقاتتان در مهمانی باغ ِ ک بود. مرد خوشلباسی بود. وقتی با آن لباس قرمز کوتاه وارد تالار رقص شدی و چشمهای او روی ساقهای تراشیدهات خشک شد میدانستم آیندهی شما به هم گره خواهد خورد. روز تولد جوآن در خانهی کریس را فراموش کردهای؟ چهقدر به نظر خوشبخت میآمدید و چهقدر دوستداشتنیتر شده بودی. یادم هم هست که تو تنها نشسته بودی و او با دوست تازهی خانم پاک میرقصید. مراسم باشکوه عروسیتان هر دو فوقالعاده بودید. چرا یادش رفته بود حلقه را با خودش بیاورد؟ چهارم اوت سهسال پیش را چه؟ که با گریه آمدی خانهی ما و گفتی ریکاردو با بیوهی خانم نیچ رابطهدارد. دو سال پیش را هم که لابد یادت نمیرود، رفت به مسافرت و یکسال بعدش برگشت. من واقعن متعجبم چطور اینهمه سال با این مردک زندگی کردی، به فرض هم که چشمهای قشنگی داشتهباشد. طلاق بگیر.
قربانت سیلویا
12:11 AM
|