Sunday, November 22, 2009
مرد خوبی بود. حالا نه اینکه بگوییم آنقدر خوب که هیچ بنی بشری هیچوقت هیچجایی زخمی از او نچشیده یا طعم تکانهی دستش را بر پشتش ندیده بود ولی تا جایی که آدمهای معمولی درک میکنند میشد گفت آدم خوبیست. به سلام و علیکها جواب میداد و برای خودش شغل آبرومندی داشت. تنها نقطهي ضعف زندگیاش که هم آزارش میداد هم زندهاش نگه میداشت یک چهارچرخ بود. در تمام مدت زندگیاش دلش یکی از آن چرخدستیهای زهوار دررفتهی نونخشکی را خواسته بود و هیچوقت نه به خواستهاش رسیده بود و نه جرأت کرده بود با آن اِهن و تولوپ یکیشان را دستش بگیرد و بیفتد دوره. خودش نمیدانست چرا و چطور آن نداشتن چرخدستی این طور دارد آزارش میدهد. دیوانهی صدای چرخهای بیلاستیک یک چرخ دستی بود وقتی روی زمینهای کج و کوله قل میخورند. یک بار انتهای خیابان یکی از آن نانخشکیها را دید که نشسته روی چرخدستیاش و توی سرازیری دارد پایین میآید. یک دختر کوچکی را هم بغل کردهبود. دخترک موهای خرمایی رنگی داشت و چشمهای قهوهای ِ پررنگ؛ ترسیده بود و خندههای پسرک سیزده-چهارده ساله مجابش میکرد که ترسی ندارد. او هم به اطمینان ِهمراهش، با شدت میخندید و صدای جفتشان و چشمهایشان هر کسی را به این باور میانداخت که خوشی از این بیشتر؟ چرخدستی از این چرخدستیتر؟
از همان روز بود که شیفتهتر شد. هر روز پاهایش را شل میکرد تا کوچه را دیرتر طی کند شاید دوباره پیدایش شود. هفتهها میگذشتند و کمتر میشد آنجور چیزها را آن اطراف پیدا کرد. خسته شدهبود. دلش مریض شده بود. عاشق یک صحنه شدهبود حالا. صحنهای که نمیتوانست تکرارش کند. نمیتوانست دنبالش را بگیرد و بیفتد پیاش. گاهی گریهاش میگرفت، اشکهایی داشت که برای هیچ معشوقهای اینقدر راحت پایین نمیآمدند. چرخها را میدید که روی آسفالتهای ناصاف تتق و توتوق حتی قیژ و خخخر خخخر میکنند، دستهی آهنیاش را و دو تا بچه که روی این عظمت دوستداشتنی بلند بلند جیغ میکشند و میخندند. توی خاطراتش از آن روز، یک بار دید که آن دوتا نگاهش کردند و خندیدند. آن موقع شاید تنها باری بود که به یکی از رویاهایش لبخند زد. رویایش بزرگ میشد. آنقدر بزرگ که نه قبلی داشت نه بعدی. آنقدر غیرقابل دسترس که باورت نمیشد یک روزی اصلن اتفاق افتاده باشد. اصل اتفاق یک جایی داشت گم میشد. حالا به نظرش میآمد آنها اصلن روی زمین نبودند. شاید داشتهاند پرواز میکردند. چرخدستی را از جنسی میدید که جنس هیچ چیز دیگری توی این عالم نبود. هیچوقت اما توی رویاهایش ندید که خودش هم روی یکی از همینها نشسته باشد. همین بود که که قصهاش داشت تمام میشد ولی من برایتان میگویم -با اینکه زیاد هم خوشش نمیآمد قصهاش سر زبانها بیفتد- که یک بار همان اواخر که چربی خونش بالا رفته بود و مدام از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه میشد یک چرخ دستی را دید که همینطور به امان خدا وسط خیابان رها شده؛ رفت و دستی به دستهاش کشید، یک قدم هولش داد و همان یک قدم را باز برگشت عقب، یک دقیقه نشست رویش و با ظرافتی که یک فرششناس فرش ایرانی را ناز میکند سطحش را ورانداز کرد. سر آخر بلند شد؛ گذاشتش به حال خودش و به راهش ادامه داد. گوشهی راست لبش بالا رفت و سر راه یک بسته بادام زمینی برای خودش خرید. هنوز هم یادش هست که آن روز یکی از روزهای بهاری بود و خیابان شیب خوبی داشت که برای یک پیرمرد عذابآور نبود و یادش هست که بادامزمینیاش اشتباهی مزهی سرکهنمکی میداد.
1:13 AM