داستان‌های نگفته

Wednesday, January 16, 2008

 به عقربه‌ها می‌خندید


دستگیره‌ی در تکان خورد و دختری با بلوز و شلوارک سفید وارد اتاق شد. آمد وسط اتاق و خرت و پرت‌هایی که دستش بود را همان‌جا روی میز گذاشت. برگشت تا در راببندد. در را که بست، پشت در ایستاد و نفس عمیق کشید؛ کمی تعلل کرد و طوری دور زد که موهای خوابیده روی شانه‌اش توی هوا رها شدند و باز برگشتند روی شانه‌هایش.
به طرف میز رفت و آن‌را مرتب کرد. هول‌اش داد تا به تخت نزدیک شود. چیزهایی که آورده بود را روی میز طوری چیده بود که برای برداشتن‌اش از روی تخت نخواهد به خودش زیاد زحمت دهد. دستش را برد زیر بالشت و روی آرنجش نشست. بلندش کرد تا زیرش را ببیند. چیزی ندید. قیافه‌اش درهم رفت. دستش را برد کنار تخت و صورتش را خم کرد. نرمی پرده را روی گونه‌اش احساس کرد. دستش که به دیوار خورد سردی دیوار به مذاق‌اش خوشایند آمد. چند ثانیه‌ای کف دستش را روی دیوار نگه داشت و چند لحظه بعد صورتش را به آن چسباند. دستش را تا زیر تخت برد و سر را برای کمک پایین آورد. بالاخره پیدایش کرد. ابروهایش را بالا انداخت و برگشت سرِ جایش خوابید. از لیست کال‌ها آخرین تماس را گرفت.
[دینگ! دنگ!‌دونگ!]
و دوباره .... ابروهایش گره خورد. «هیچ عجله‌ای نیست!» و به میز نگاه کرد. گوشی را روی پتو گذاشت و چند لحظه توی فکر رفت. دوباره شماره را گرفت.
[بووووووووق! بوووووووووووق!]
- جانم!
+ سلام
- سلام، خوبی؟
+ مرسی خوبم! تو خوبی؟ چه خبرا؟
.
.
.
[خمیازه کشید!]
- خوابت میاد؟
+اوهوم!‌خیلــــــــــــــي
- می‌خوای بخوابی؟
+ می‌مونی تا خوابم ببره؟
- آره بیا بخواب.
[نگاهی به میز انداخت.؛ دستمال سفید، تیغ و یک لیوان آب]
+مرسی!
[لیوان آب را برداشت و کمی از آن سرکشید. برش گرداند سرِ جایش]
- پس چرا نمی‌خوابی؟
+ خب تشنشه!
[تیغ را برداشت و به طرف مچ دستش برد. نفس عمیق کشید]
+ فکر می‌کنی خدا اونایی که خودکشی می‌کنن می‌بخشه؟
- نمی‌دونم!‌ ولی فکر می‌کنم خیلی شاکی شه!
+ اوهوم! منم فکر می‌کنم خیلی شاکی شه.
[گوشی را گذاشت بین شانه و سرش و آرام گفت «منم بودم می‌شدم» دستمال را پهن کرد زیر دستش. تیغ را گذاشت رو مچش، نگاهش کرد. دستبندش را باز کرد و گذاشت بالای تخت. دوباره تیغ را روی مچش گذاشت و لبش را گاز گرفت. چشم‌هایش را بست. مژه‌هایش خیس شد و تمام تن‌اش از سوز آتش گرفت]
- خوابت برد؟
+ نه هنوز!
- بخواب دیگه!‌خوابت می‌پره‌ها!
[لبش را دوباره گاز گرفت! به دور و بر نگاه کرد]
+ تو خوبی؟
- آره!‌ شکر!
+ شب به‌خیر.
- شب توام به‌خیرعزیزم.
....
- خیلی دوستت دارم. می‌دونستی؟
[لبخند زد و به مچ‌اش نگاه کرد و به دستمالی که حالا دیگر سفید نبود. قطره‌ای اشک از کنار‌ه‌ی چشم تا گوش لغزید]
+ تو خیلی ماهی!
- ماهی؟
+ قزل‌آلا!
- بیا بخواب!
[خندید]
+ برام لالایی می‌خونی؟
- آخی! ‌آره عزیزم ... لالا ....
.
.
.








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |