داستان‌های نگفته

Saturday, April 11, 2009

 خاطرات بدون مرز 4


«نیمه‌های فروردین بود. هوای بیرون ابری و باران نم نمی می‌بارید. چراغ اتاق را هیچ‌کدام‌مان نخواستیم که ‏روشن کنیم. من این طرف لمیده‌بودم روی مبل و پاهایم را قفل در هم گذاشته‌بودم روی آن نیم‌چه مبل وسط. او ‏هم آن‌ور یله داده‌بود به سه کنج مبل و چشم‌هایش را بسته‌بود. سیگارش را پک‌های محکمی می‌زد و سرش را ‏تکیه می‌داد عقب. دست و سیگار را می‌گذاشت بالای سرش و چند ثانیه بعد دود را می‌داد بیرون. یک عالمه ‏حرف زده‌بودیم. یک عالمه تن‌زده بودیم به هستی و اطراف و اکناف. حالا انگار وقت «خودت را بیاب میانه‌ی ‏این گرداب» بود. همیشه می‌گفتیم‌اش. این را بعد از هر بحبوحه‌ای. بعد از هر با هم بودنی. بعد از هر ‏گریز و ناگزیری می‌گفتیم. از یک شعری وامش گرفته بودیم، یادم نیست کی و کجا. بلند شدم رفتم ‏جلوی پنجره‌ی پشت سرم، ساختمان‌ها را نگاه کردم. پنجره‌های مشرف به اتاق را و حیاط خلوت را. بعد سیگار ‏را از توی جیب شلوار گل و گشادم در آوردم و با دست‌های همیشه‌ی خدا سردم آتشش زدم. انگار که عکس خودم را با آن موهای پریشان و نصفه-نیمه ‏بسته توی شیشه دیدم. باید چشمم خشک شده باشد روی آن طره‌ای که می‌افتد روی شانه‌هایم، چند لحظه هم مانده‌ام لابد. در میانه‌ی آن خیره‌گی همان‌طور که نگاهش نمی‌کردم و می‌دیدمش می‌گفتم برایش از حکایت ‏برهنگی تن‌ها. از این شور که باید آرام بگیرد تا وقت بیابی تصویر، آن تصویری را که باید، ببینی. نه آن ‏تصویر هوسباز و بازیگوش را. که فرق می‌کند «تو»ی رازگونه و قبل از مکاشفه با بعدش. منِ بعدش. باید خفته‌ باشی تو ‏این‌جا. من بلند شده‌باشم. به هزار چیز فکر کنم و یکی از آن میان بکشم بیرون تا تو را سهیم کنم در این سکوتی که بعدش قرارست نصیبت شود. که بدانی حالا حالاها من پشت این پنجره مانده‌ام. شاید بفهمی این نگاه من، این دودها، این قدم زدن‌ها. این ‏دست توی جیب کردن‌ها و یه وری ایستادن‌های مدام برای چه‌اند اصلن. شاید تو هم بدانی جنس این‌جا را به این آرامش وحشی. این ظلمات شاید روی پوست تن تو هم بنشیند همان‌طور که مرا آغوش ... بعدش انگار رفتم از آن خرت و ‏پرت‌های روی میز یک شکلات تلخ بر‌داشتم و از سرما مجبور ‌شدم خودم را توی کنج‌ات بچپانم. ‏
این‌ها را که می‌نویسم یادم هست که تو هیچ‌وقت سیگار نمی‌کشیدی. یادم هست که دوست نداشتی من هم بکشم. ‏نمی‌شد ولم کنی به حال خودم لم بدهم روی مبل. نگاهم خشک شود به بند کفش‌هایم. بعد بلند شوم و بروم دم ‏پنجره و چشم‌هایم پر از این همه فکر. یادم نیست ولی که چرا این همه پررنگ است این اگر که خیال.‏ یادم نمی‌آید چرا این همه می‌بینمت توی اتاق که زیرچشمی حواست هست به همه‌ی من. شاید بوده‌ام و بوده‌ای ولی نه به این شکل. شاید تو دیگری بوده‌ای آن‌وقت. شاید دیگری جنس تو بوده یا تو از جنس دیگری. به آن روزها که برمی‌گردم می‌بینم خودم را که هنوز پشت پنجره به همان شکل و شمایل ایستاده‌ام چه که شاید هیچ‌گاهی آن‌جا نایستاده باشم.»

از دفترچه‌ی خاطرات ب.الف








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |