«نیمههای فروردین بود. هوای بیرون ابری و باران نم نمی میبارید. چراغ اتاق را هیچکداممان نخواستیم که روشن کنیم. من این طرف لمیدهبودم روی مبل و پاهایم را قفل در هم گذاشتهبودم روی آن نیمچه مبل وسط. او هم آنور یله دادهبود به سه کنج مبل و چشمهایش را بستهبود. سیگارش را پکهای محکمی میزد و سرش را تکیه میداد عقب. دست و سیگار را میگذاشت بالای سرش و چند ثانیه بعد دود را میداد بیرون. یک عالمه حرف زدهبودیم. یک عالمه تنزده بودیم به هستی و اطراف و اکناف. حالا انگار وقت «خودت را بیاب میانهی این گرداب» بود. همیشه میگفتیماش. این را بعد از هر بحبوحهای. بعد از هر با هم بودنی. بعد از هر گریز و ناگزیری میگفتیم. از یک شعری وامش گرفته بودیم، یادم نیست کی و کجا. بلند شدم رفتم جلوی پنجرهی پشت سرم، ساختمانها را نگاه کردم. پنجرههای مشرف به اتاق را و حیاط خلوت را. بعد سیگار را از توی جیب شلوار گل و گشادم در آوردم و با دستهای همیشهی خدا سردم آتشش زدم. انگار که عکس خودم را با آن موهای پریشان و نصفه-نیمه بسته توی شیشه دیدم. باید چشمم خشک شده باشد روی آن طرهای که میافتد روی شانههایم، چند لحظه هم ماندهام لابد. در میانهی آن خیرهگی همانطور که نگاهش نمیکردم و میدیدمش میگفتم برایش از حکایت برهنگی تنها. از این شور که باید آرام بگیرد تا وقت بیابی تصویر، آن تصویری را که باید، ببینی. نه آن تصویر هوسباز و بازیگوش را. که فرق میکند «تو»ی رازگونه و قبل از مکاشفه با بعدش. منِ بعدش. باید خفته باشی تو اینجا. من بلند شدهباشم. به هزار چیز فکر کنم و یکی از آن میان بکشم بیرون تا تو را سهیم کنم در این سکوتی که بعدش قرارست نصیبت شود. که بدانی حالا حالاها من پشت این پنجره ماندهام. شاید بفهمی این نگاه من، این دودها، این قدم زدنها. این دست توی جیب کردنها و یه وری ایستادنهای مدام برای چهاند اصلن. شاید تو هم بدانی جنس اینجا را به این آرامش وحشی. این ظلمات شاید روی پوست تن تو هم بنشیند همانطور که مرا آغوش ... بعدش انگار رفتم از آن خرت و پرتهای روی میز یک شکلات تلخ برداشتم و از سرما مجبور شدم خودم را توی کنجات بچپانم.
اینها را که مینویسم یادم هست که تو هیچوقت سیگار نمیکشیدی. یادم هست که دوست نداشتی من هم بکشم. نمیشد ولم کنی به حال خودم لم بدهم روی مبل. نگاهم خشک شود به بند کفشهایم. بعد بلند شوم و بروم دم پنجره و چشمهایم پر از این همه فکر. یادم نیست ولی که چرا این همه پررنگ است این اگر که خیال. یادم نمیآید چرا این همه میبینمت توی اتاق که زیرچشمی حواست هست به همهی من. شاید بودهام و بودهای ولی نه به این شکل. شاید تو دیگری بودهای آنوقت. شاید دیگری جنس تو بوده یا تو از جنس دیگری. به آن روزها که برمیگردم میبینم خودم را که هنوز پشت پنجره به همان شکل و شمایل ایستادهام چه که شاید هیچگاهی آنجا نایستاده باشم.»
از دفترچهی خاطرات ب.الف
Post a Comment