داستان‌های نگفته

Tuesday, December 2, 2008

 نامیرای رَد


می‌خواهم برایت داستان بگویم. داستانی که نمی‌دانم و نمی‌دانی از کجا شروع شده و به کجا می‌رود. روایتی که قهرمانش من نیستم. دیگری هم نیست. حرف است و زمانی که در لحظه متولد می‌شود. داستانی که هیچ قهرمان از پیش پرداخته‌ای ندارد. هیچ صحنه‌ای ندارد؛ هیچ دیالوگی. داستانی که همه‌اش ردپاست. ردپای آدم‌ها، دیوارها، خیابان‌ها، شیروانی‌ها. وسط‌هایش یکی می‌آید قهرمان می‌شود. چندتا می‌آیند قهرمان پنداشته می‌شوند. بعضی‌های دیگر هم. دیده‌ بشوند و نشوند می‌روند. کسی نمی‌ماند. صحنه‌ای ابدی نمی‌شود. آغاز که می‌شود فقط زمین هست. آخرش باز هم زمین است.
تویی که این داستان را می‌خوانی یک جور نگاه می‌کنی صحنه‌ی اول را. آن آب و آسمان را. یک جور دیگر اما دوست داری صحنه‌ی آخر را. آخرش می‌دانی که بکارت زمین از دست رفته. می‌شناسی‌اش. که ساییدن قدم‌ها را چشیده روی بدنش. می‌دانی که چه دلتنگ هجوم خاطره‌هایش مانده حالا. چه پر شده از ردپا بی‌که به همه‌ش بریزند. بی‌که دیده شوند. بی‌که بداند، ببیند، لمس کند این مفصل ِ بودن‌ها را چشم‌هایی که رد داده صفحه‌های میان اول و آخر را؛ میان این دو سکون ِ یک‌جور را. غریبه‌ی تندرو، دنبال آغاز و انجام که نمی‌داند حالا کدام چروک را کدام عابر بر خط رخ امروزش انداخته. کدام گل را کدام مسافر بوییده، چیده، نبرده. کدام شاخه را کدام مرد گرفته، بلند شده. کدام سنگ را کدام آسیابان چرخانده، وارسی کرده. تو اگر عاشق میانه‌ها باشی. که بند اول و آخر نشده باشی می‌بینی‌اش حالا که چه پر شده. چه اندازه بزرگ شده. تودار شده. چه حسی کرده، چه حظی برده از این فرش بودنش. از این بستر بودنش، از این بوم بودنش برای نقاشی‌ای به بزرگی ِ خلقت، بزرگی ِ بودن.
تویی که صفحه‌ی آخر را می‌خوانی می‌فهمی که همیشه نباید گفت. همه‌ی وقت‌ها زبان روایت‌گر ِ قصه‌ی عظیم دلتنگی نیست، نمی‌تواند که باشد. نمی‌شود. نباید. می‌فهمی که بی‌حرف و شکایت و توقع هم می‌شود دلداده بود. دلداده شد به بی‌اختیاری. به سایش قدم‌ها روی وجودت. به حتی نادیده‌گرفتنت وقتی تو به مراد بخت رد خورده‌ی داستانی نه رد گذارده. که این شانس را داری که از این قدم ردی بر تو بماند چه رد تو بر کف پاها هیچ‌وقتی نماند. آخرهایش نگاه می‌کنی زمین را آسمان را آب را و دلت پشت هر رد نازک محوی مخفی می‌شود. زمین را توی دلت جا می‌کنی با عشق. تو که صفحه‌ی آخر را می‌خوانی خیلی طول می‌کشد تا دلت بیاید ببندی و بگذاری‌ به حال خودش، در حال خوشش بماند. آخرش اما می‌بندی کتاب را و رد چشم‌هایت را، نگاهت، فکرت را روی کلمه‌ها برای متلاطم ِ خطوط به یاد زندگی می‌سپاری.








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |