«پدرم نجار بود. از آن مردهای خوب و آرام و سبک. لبخندش -گرچه مصنوعی- رنگی از مهربانی داشت؛ من هم میراثکش ِ همان پدرم. پی بیخیالیِ کودکی و جوانی بزرگ شدم. در این میانه غلطیدم. خندیدم و شکستم. غصه خوردم و فراموش کردم. بیکس شدم و سکوت کردم...
راه ِ درازی داری پسرم. جوانای و برنا. معنای بیکسی را نمیفهمی. نمیفهمی چه به روزت میآورد زندگی، وقتی حتی یک دلخوشی نداشته باشی؛ که فرقی نکند کیلومترها اینطرفتر نفس بکشی یا آنطرفتر. که زندگی حرف به حرفش زجر باشد تا باورت بشود زندگیات را ساختهاند که قاموس باشکوه تنهایی را از تمثال پیرمردی -چون من- بسازند نشسته در تاریکی و ظلمات، میانهی اقیانوسی که ابتدا و انتهایش را خودش هم گم کرده. مردی که بعد از هفتاد سال به امید بهانهای برای زندگی دست دراز میکند و عروسک میسازد. چوبهایش را یکی دو تا میکند و بر سر هر کدامشان بوسهای میزند تا علاج بیکسیاش باشند در این آرامش ساختگی. تا حرف بزنند، راه بروند، فریاد بکشند. زنده شود و در این زندهشدنشان دل هزار سال خفتهی مردی را بیدار کنند که خودش اجازه نداد دوست داشتهباشد.
من مرد غریب سالهای پیریام پسرکم. زندگیام را به گناه زمان به باد دادم. به آن لحظه که نواختنش دلم را لرزاند و من را در گریز از خودم تنها گذاشت. در گیر و دارش چنان فریب خوردم که یادم رفت دل، همدل میخواهد. چه ساده در انبوه و شلوغی جوانیم زمان یاغی را دست کم گرفتم؛ که همهچیز را به تاراج برد و من را بازنده رها کرد. فرزندم! از پدرت پند بگیر، عاشق باش. دوست بدار و تنهاییات را گرچه گرانبهاست با بیکسی اشتباه مگیر. معاوضه مکن عشقی را که در این بساط گلآلود دنیا برای نعش گندیدهات آواز میخواند، با خلوت تکراریت. دل مشکن و اگر شکستی به یاد بسپار که تاواناش عمریست در سیاهی. چه آن سیاهی به بزرگی شب باشد چه به دوریِ شکمِ ماهی.
بگذار اعتراف کنم. بگذار این پدر پیرت اعتراف کند که تمام عشقاش در این دنیای فریبنده به این است که تو هستی عزیزکم. تو هستی که جایی از دنیا یادی از من در یادت جا بماند. تو هستی که این ساعت به یاد بیاورمت و بخواهم یکبار دیگر در آغوشت بکشم و برایت از رویاهای شیرین قصهها ببافم. از رویای شیرین من که با چشم باز کردن تو به حقیقت پیوست. تو را از چوب افرا ساختم. دستهایت را از گردو. پاهایت را از راش. مهرههایت را از بزرگترین فروشگاه شهر خریدم. کلاهت را پسر کوچک خانم «پیچ» که گاهی به دیدنام میآمد برایم آورد. همقد و قوارهی خودت است. شاید کمی بزرگتر. چهل شبانهروز نشستم در سکوت؛ و خودم را از هرچه «من» بود خالی کردم. تنهاییم بهانهای شد که موجودی بسازم با دست خودم تا او بهانهای باشد برای بودنام. ما بهانهی همیم پسرک. ایمان داشته باش که تو باارزشترین عروسک چوبی روی زمینی و برای من تو یک معجزهای پینوکیو که هیچچیز از یک پسر واقعی کم نداری.
مرا ببخش. این استاد نجار پیر را ببخش که آنقدر ثروتمند نبود که تو میخواستی. تقصیری نداشتی که گذاشتی و رفتی. وقتی برگردی دیگر لازم نیست بروی مدرسه. تو میمانی و من. آنوقت هرچه تو بگویی همان میشود. از آنروز که رفتی من هم کولهام را بستم و برای پیدا کردنت راه افتادم. در اقیانوس گم شدم و این روزها را در سیاهی شکم نهنگ میگذرانم. اینک ژپتوی پیر فقط به امید معجزهی دوباره دیدنات نفس میکشد. میخواستم که بدانی.»
پدر پیرت: ژپتو پنجاهمین روز داخل شکم نهنگ
3:33 AM