Wednesday, January 28, 2009
آن روز بلیط را جلوی چشمت که خواهش ماندن داشت پاره کردم و گفتم نمیروم. خوشحال شدی. جشن گرفتیم و من نورهای شب را توی آن جفت چشم ذوقزدهات میدیدم و حتی انعکاس نور هواپیما را که از روی پل گذشت. آنوقت نبود، شاید از خیلی وقت پیشش بود که ماندن زندانم بود و من آغاز کردهبودم رفتنم را بیصدا. که رفتن برای ما ناماناها چمدان و جوراب و مسواک بردار نیست. اسارتبردار نیست این سرگشتگی، این سرگشته. تقصیر تو نبود، گمشده نداشتی که راه بیافتی سنگفرش بشماری، کوچهها را سرک بکشی بیکه بخواهی کسی اسمت را بلد باشد. که بروی گذرانی ِ وقت. عابرها را عابری کنی. بگذریشان. بنشینی پای حرفشان. از هوا و آفتاب و درخت بگویی. از طعم قهوه و چایی و توت. که در این حرفها چیزکی بیابی. چیزکی که زخم دلت را مرهم باشد اندکی. رد شوی، هی رد شوی. رد شوی... نمیشد خب. نبودی از آن جنس. نمیشد حالیات کرد که رفتن نماندن نیست. کنارت نخوابیدن نیست. دستت را ول کردن نیست. ورای این حرفهاست جنسش. نوعش. گفتن ندارد. میشود ماند و رفت هزاران بار و برگشت و نگشت.
کاش میشد بدانی آن وسوسهی گم شدنی که میچرخد دور دلم، پروانهوار؛ پر زورتر از این حرفهاست. کمرنگتر. آرامتر. پاورچینتر. ذره ذره میآید. آب میکند دل را. سیال میشوی. هستی انگار و در هستیات به هزارگونه، نیستگونه دنیا را پلکیدهای، میپلکی. به خودت میآیی یک روز میبینی بخار شدهای. تمام شدهای. خودت نفهمیدهای کی و کجا و چطور جدا شدی از این همه وصله. از این همهی اطراف. یک روز که فکر میکنی رفتنت را ول کردهای و ماندهای، خودت را میبینی که برای هیچ سوالی، برای هیچ حرفی، هیچ نگاهی پاسخی نداری. تلمبار کردهآی همهی جوابها را آن پشت، همهی «تو نمیفهمیام»ها را، همهی «پس کجاست این گمشدهی من»ها را، همهي «که چی» و «پس من چه»ها راو راهت را گرفتهای میروی، دستت را میکنی توی جیبت و آن طور که فقط خودت بشنوی و عابرهای زیادی نزدیک سوت میزنی و زلف بر باد مده بخوانی. رفتن یک چیز اینطوریست.
2:42 AM