داستان‌های نگفته

Wednesday, July 2, 2008

 باده بیار ساقیا



صبح‌ها که آفتاب دو دل بود بین سیاهی و سپیدی بلند می‌شد و می‌نشست روی تخت. نگاهش برمی‌گشت روی من که اسیر خواب بودم و زمزمه‌ی آواز می‌شد

«باده بیار ساقیا تا که به می وضو کنم»

و من می‌پیچیدم توی آن همه سفیدی و گم می‌شدم بین‌شان. جایم می‌کرد توی دست‌هایش «های ساقی!‌ می‌گریزی؟» باز شاپره‌ام بود که پر می‌کشید تا ول کنم بودنم را توی بودنش. آسمان که از خاکستری به سفیدی می‌گریخت، فشارترم می‌داد وقاصدک ِ صدایش مورمور می‌کرد گوشم را «پر کن پیاله را! صدای کفش‌هایش می‌آید» من پرش می‌کردم و سر می‌کشیدیم به یک جرعه. من می‌شدم ساقی ِ مست و او مست ِ‌ساقی. طرب و مطرب بود و خدا که روی پله‌های آخرِ طلوع نگاه‌مان می‌کرد. حنجره‌اش جلا می‌یافت تا نجواهایش رنگ فریاد بیابد

«باده از ما مست شد نی ما ازو/ عالم از ما هست شد نی ما ازو»








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |