خورشید به قلب آسمان رسیدهبود که مردی با قنطوره* و کْلغی* حبریرنگ از بازار میگذشت. آرام و متین گام برمیداشت و زمین را زیر پایش نوازش میکرد. به میانهی بازار که رسید بانگی برآمد که «برقص». ایستاد و گوش سپرد، بانگ دوباره برآمد که «برقص». مرد دستهایش را باز کرد. به آسمان نگاه کرد و چون گردش افلاک به دور خود چرخید. نوا بلندتر میشد که «برقص» و مرد میرقصید. آسمان را در دستهای بازش جا میداد و چرخ میزد. سیمایش هر لحظه برافروختهتر میشد و چشمهایش از اشک بازنمیماند. گویی آن موسیقی، آن آهنگ، آن ضرب، حقیقت هستی بود که بر قامت او دوخته میشد. گویی قصهی او بود از اول تا به انجام که درون ساز پنهان بود و بر او میخواندند. مرد را چون عشقی فراگرفتهباشد از حقیقت ِ آهنگ، توان ایستادن نداشت. میچرخید و اشک میریخت و پی ِ نوا میگشت. پی ِ مطرب. پی ِ همان که او را چنان شیفته، مجذوب ساختهبود در نانوشتهی جمله جهان. در حقیقت مکتوم ِمیانهی ضربها؛ میانهی اصوات؛ میانهی چرخها. نه مطرب را توان ِ ایستادن بود نه رقاص. گودی بود منزل ِ آخر ِعالم. همانجا که تمام میشود. همان نقطه. همان عظمت. همانجا که شروع شد و پایان نیز در بطن اوست. همان که زاد زمان را که بزاید آدم را؛ که در آن غوطهور شود و گم کند اسم ِ ناگفتهی نادیده را.
او بود و آدم بود و رقص بود. او بود و آسمان بود و مطرب بود. او بود و گودی بود که نقطهی ثقل جهان بود. نه گود قصد دلکندن داشت از رقاص، نه آسمان دستها را پس میداد؛ نه ساز. عجیب شوری بود از جنس آسمان هفتم. مرد را از اول و آخر خبر نبود و ساز ندانسته مینواخت آن نوا را. همهاش رازی بود که هر دو را مبهوت کرده بود و مردم را مدهوش. همهاش قصههای پنهانی آهنگ بود که دستها را مینواخت. و یکی از هزار دانست که خالق ِ آن شور، معشوقی بود که عاشق را به ضرب عشق میرقصاند؛ ایستاده آن اطراف، به تماشای گود و ساز و آسمان و دستها.
آن یکی، همان مطرب صلاحالدین زرکوب بود و آن دیگری که فلک بندگیاش میکرد در آن حال مولانا جلالالدین محمد بلخی.
------
قنطوره: نوعی لباس که دامنش کوتاه است و بند بسیار دارد.
کلغ: عمامه
Post a Comment