«طرفهای غروب بود و من مثل هر روز خود را ولو کردهبودم توی صندلی عقب تاکسی. هوا ملایم بود و باد خوبی میوزید. داخل تاکسی گرم شدهبود و هوای خفهای در جریان بود؛ یکجور هوای عذابآور کشندهای. شیشه را دادم پایین تا هوا عوض شود. باد یک عصارهای از خودش میآورد تو. انگار روی دوشش چیزی را حمل میکرد، از آن چیزها که باید به تمامی منافذ پوست آغشته شوند. سرم را از پنجره بردم بیرون. سعی کردم روی زانوهایم بنشینم و تا جایی که میشود خودم را به دست باد بسپارم. کفشهایم را درآوردم تا کف کثیفشان به آقای بغلدستی نخورد. خودم را که کامل کشیدم بیرون انگار شالی روی موهایم نبود. کشم را درآوردم. سرم را به هر سو میچرخاندم و موهایم را به اطراف پرت میکردم. یکجور حالت خفهگی داشت عذابم میداد. مجبور بودم کاری کنم که از آن حالت خلاص شوم. سعی کردم بیشتر خودم را بکشم بیرون، حتی اگر میشود بروم روی سقف. باد ضخیم و براق میخورد به پوست صورتم. میرفت لابهلای موهایم، و جوانهای را آفتاب از وجودم میکشید بیرون. دیوانه میشدم. دیوانهکننده بود. میخواستم تمام لباسها را درآورم و بگذارم تمام پوستم این باد را بنوشد. میخواستم قسمتی از باد شوم، همانطور سبک و زنده. همانطور بیجا و مکان. میخواستم بلندم کند از توی این ماشین و با خودش ببردم. یا حتی قسمتی از نور. همانطور گرم. عمیق، نفوذگر. نمیخواستم کسی بایستاندم. مانعم شود. آسمان و آفتاب و باد را بگیرد از من. دستهایم را باز کردهبودم و گذاشتهبودم تمام پروانههای وجودم یکهو از این پیلهی تن درآیند و پرواز کنند به آسمان. به نور. چشمهایم بستهبود و تنها چیزی که حس میکردم نارنجی حاصل از آفتاب بود پشت پلکهایم و روی پوست صورت و گردنم. موهای سیاه آبنوسی مواجی را حس میکردم که هر دستهاش به یک سمت پرتاب میشود. کمی نگذشت که از شدت باد کم شد. صداهایی از توی ماشین میآمد، دستی من را به داخل میکشید. شاید این دست از آن اول هم بود. صدای در ماشین آمد که باز شد و سایهی سرد مردی که جلوی آفتاب را گرفته بود.»
میم.تی.اچ
Post a Comment