داستان‌های نگفته

Tuesday, February 3, 2009

 خاطرات بدون مرز 2


«یک روز از اواخر پاییز بود که توی خیابان عریض و طویلی قدم می‌زدم. خوشحال نبودم و گمانم داشتم یک آدم را در فکرم مرور می‌کردم. آن‌قدر بالا و پایینش می‌کردم که قوطی محتوی‌اش را مچاله کنم و عصاره‌ی خاطراتش را در خودم بچکانم. گلودرد و سردرد داشتم. خودم را بغل کرده‌بودم. آرام و بی‌که آن چیزهایی که می‌بینم واقعا ببینم بدون هیچ مقصدی قدم‌هایم را نگاه می‌کردم. نمی‌دانم سنگ بود یا چه. تعادلم به هم خورد و روی زمین افتادم. مرد میانسالی با کت و شلوار مشکی که همان اطراف قدم می‌زد با حرکتی که نشانی از ضعف جسمی نداشت به سمتم آمد. کمکم کرد تا بلند شوم و روی یکی از صندلی‌هایی که کناره‌های پیاده‌رو بود بنشینم. از من پرسید که آیا چیزی می‌خواهم؟! حالم مناسب است یا نه. من از کمکش تشکر کردم. با نگرانی نگاهم کرد و مکثی را در امتداد نگاهش که نمی‌دانم در ذهنش به کجا می‌رسید برای خودش مرور کرد. خواست تا جایی همراهی‌ام کند اما قبول نکردم. همان‌ موقع بلند شدم؛ موقع خداحافظی در نگاه زیادی نگرانش دقیق شدم و به راهم ادامه‌دادم. تمام راه برگشت را به این فکر کردم که این نگاه و چهره را من کجای دیگر دیده‌ام. حتی تمام روز را. و حالا که چند روز از آن موقع می‌گذرد یادم آمده که این مرد همان مردیست که نیمه‌های مرداد در ذهنم متولد شد و عاقبت همان‌طور معلق جایی در یک صحنه باقی ماند. زن جوانی گرفته‌بود و هراس داشت که او را از دست دهد. زن با دکتر جوان و هوس‌بازِ مرد رابطه‌ای ساخته بود و این شده بود دغدغه‌ی یک مرد میانسال که از این‌که بیوه‌اش در مراسم نعش‌کشی‌ زیر چشمی مردان جوان را بپاید می‌ترسد. راست و درستش هنوز بر مرد معلوم نبود. اسمش همین بود دیگر «دغدغه». یادم هست فکر کردن به این داستان را جایی رها کردم که مرد با کت و شلوار مشکی آراسته‌ای بر تن نزدیکی‌های در ورودی ایستاده بود. ماشین دکتر پشت در پارک بود و صدای خنده‌ از پنجره با تکان‌های پرده به درون می‌آمد. مرد گوشش به صدای کفش‌های پاشنه بلندی بود که معلوم نبود نزدیک می‌شوند یا دور. آن‌قدر این استیصال چهره‌اش دردناک بود که دستم نرفته بود بقیه‌اش را بنویسم. نمی‌دانم مردی که این‌طور چند ساعت پیش نگاه نگرانش را حواله‌ام کرده‌بود ربطی به مرد میانسال قصه‌ام دارد یا نه. من او را خلق کرده‌ام یا او از درون واقعیت به ذهن من خطور کرده و میان داستانم نشسته؛ با همان چهره و قامت و لباس. به این فکر می‌کردم که آیا خلقت قهرمانی-داستانی‌ام، آدمی نو را در واقعیت به وجود آورده؟ یا قهرمانی پیش از نوشتن داستان توسط دستان من، جایی آن‌را بازی کرده. چیزی که می‌دانم این است که من با قهرمان قصه‌ام رو در رو مواجه شدم. چه او در من حلول کرده‌باشد؛ چه من او را به اجزای این دنیا اضافه کرده‌باشم.»








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |