داستان‌های نگفته

Monday, January 5, 2009

 خاطرات بدون مرز 1


«دستش را گرفته‌بودم و هردویمان از کناره‌ی خیابان می‌رفتیم توی پیاده‌رو. هنوز بحث‌مان ادامه‌داشت. بحث‌مان در مورد دوست داشتن بود. گفتم که زن‌ها بیشتر عاشق خودشانند پیش تو؛ نه عاشق صرف ِ تو. گفتم که من مرد نیستم تا تصویری از جنس دوست داشتن مرد را هم به این شفافی برایت بگویم. گفتم که زن‌ها حتی از شکسته‌شدن مرزهایشان لذت می‌برند اسیرت می‌شوند اگر بتوانی یک روزنه‌ای پیدا کنی مرزها را بشکنی. می‌گفت که جـ.نده‌ها هم این‌طورند. ورود به دنیایشان سخت است، به دنیای درون‌شان. بعد که وارد بشوی نرم و ملایم‌اند. یک عالمه داستان دارند. درد دارند. برایت رفاقت می‌کنند. این‌ها را می‌گفت و من فکر می‌کردم شاید چون آن‌ها زن‌ترند. زنیت بلدند. ناچارند. اجبار دارند که سخت باشند از بیرون و سخت‌پوستان چه نرم‌ترند از درون. یک عالمه فکرهای تابستانی کردم و امشب یادم نیست همه‌شان را. بعدش باز گفتم که زن‌ها بیشتر عاشق حواشیه‌اند. دوستت دارند و بیشتر این دوست‌داشتن‌شان آدمیت ندارد. ربط دارد. عاشق ربط و ارتباط و حاشیه و اثر خودشان روی تو و تو روی خودشانند. یعنی تکی نیست دوست داشتن‌شان. انگار نفهمیده باشد نگاهم کرد. گفتم مثلن من موهایت را دوست دارم ولی دلم برای دست‌هایم که می‌رود لای موهایت تنگ‌تر می‌شود. بعد کله‌اش را تکان داد و انگار که می‌فهمد به دست‌هایم خیره شد. و من دستم را نگه داشتم تا شاید آن چیزی را که من از افسون‌شان می‌دانم بداند. این خاطرات را که یادم می‌آید، به این‌جای حافظه‌ام که می‌رسم خودم را تنها توی کوچه‌ی تاریک در شبی از شب‌های پاییز می‌بینم که دستم را توی جیبم فشار می‌دهم و تمام این افکار از ذهنم می‌گذرد. هر دوی این تصاویر انقدر واضح است که نمی‌دانم کدامش اتفاق افتاده. من و او در روزی از روزهای تابستان دست در دست هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم یا تمام این جریان را ذهن من وقتی از کوچه‌ی تاریک از کناره‌ی دیوار باغ می‌گذشتم از خودش ساخته. هر چه فکر می‌کنم بیشتر باور می‌کنم که او آدمی نبود که بتواند از این حرف‌ها بزند. با جـ.نده‌های زیادی خوابیده‌بود ولی نمی‌توانست به دنیای‌شان راه پیدا کند. آدمش نبود. یا حتی بتواند بفهمد که رد موها روی یک دست، روی دست یک زن یعنی چه! و هرچه بیشتر تصاویرم را مرور می‌کنم بیشتر او را می‌بینم که به دست‌هایم خیره‌شده و برایم از دنیای آن زن‌ها می‌گوید. کدامش را نمی‌دانم ولی این اتفاقی‌ست که افتاده یا در ذهن من در پاییز یا بین من و یکی دیگر در تابستان.»

از دفتر خاطرات سین.لام








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |