داستان‌های نگفته

Wednesday, July 9, 2008

 vin de Champagne



«آقای هه هه» به نظر من مرد جالبی بود. به نظر خیلی‌های دیگه نه تنها جالب نبود بلکه بی‌نظم و مزخرف و یلخی هم بود زندگیش. هه هه به کسر ِ ه! نه حتی هَه هَه، یا ها ها با یه طعنه‌ی فلان سوختگی یا یه هی‌هی‌یه مرموز. فقط هه هه یه جور خیلی معمولی و سبک و مختصر و نه خیلی همچین خوشحال. آقای هه هه از بچگیش به همه چیز هه هه می‌گفت. از مهدکودکش که شلوارش رو خیس کرد و تمام بچه‌ها با انگشت نشونش دادند تا وقتی قضیه‌ی خونوادگیش کلن به هم ریخت و زن و زندگیش رو از دست داد و آخرش کارتون خواب شد.
زندگیش بالا پایین زیاد داشت. یادم نمیاد سه ماه بوده باشه که مثل آدمای معمولی دم بجمبونه. تنها چیزی که از آدمی‌زادی داشت نوع نفس کشیدنش بود وگرنه هیچ عادتی غیر از هه هه گفتن توش نموند. دوران به دوران عوض می‌شد و خودشو توی زندگی‌هاش غرق می‌کرد و در می‌آورد. می‌گفت «این شطرنج بازی کردن با خدا هم بساطیه‌ها!» بساط بودنش رو هم من به چشم می‌دیدم. می‌گفت «لامصب! به رقیب نباس باج بدی. آخ و اوخ نباید بکنی. الان نشسته پشت میز و با یه پوزخند داره نگام می‌کنه ولی می‌دونی چیش خوبه؟ که همش بازیه. بازی هم که درد نداره. داره؟ مهره برا زدنه. یا می‌زنی یا می‌زنه. آپشن دیگه‌ای هم هست؟ نه واقعن هست؟»
خیلی که کم می‌آورد می‌رفت یه دوری می‌زد. بلندترین جایی رو که می‌تونست پیدا می‌کرد و اون بالا زل می زد پایین و سیگاری وُ یه چیز سرکشیدنی‌ای. بعضی وقتا هم برا این‌که پوز رقیبو بزنه یکی رو با خودش می‌برد اون بالا و حال بالا بودنش رو تکمیل می‌کرد. ندیدم اخم کنه. یا ناراضی باشه. بهش می‌گفتن بی‌خیال اونم اعتراضی نمی‌کرد. من بی‌خیال زیاد دیدم وقتی به بی‌خیالا می‌گی بی‌خیال شاکی می‌شن و از خودشون دفاع می‌کنن ولی آقای هه هه یه هه هه می‌گفت و بعدش سکوت می‌کرد بعضی وقتا هم که کبکه خروس می‌خوند یه نیشگونی از طرف می‌گرفت و یه بوسه‌ای و چیزی و لبخندی. بعدشم انگار که اصلن دوست داشته‌باشه بی‌خیال ببیننش یه برقی ته چشاش نگات می‌کرد که آدمو هم می‌ترسوند هم می‌چلوند.
می‌گفت شطرنج بازیه خوبیه ولی وقت می‌بره. عمر می‌بره. اعصاب می‌بره. شروعش کردیم تمومش می‌کنیم. یه وقتایی زندگیش روال عادی داشت. یادمه چند ماه؛ فکر کنم شش هفت ماه بی‌هیچ اتفاق خاصی گذشت. یه روز دیدمش گفتم مهره‌هات تموم شده یا باختی؟ گفت بِرِیکِه! خدا رفته دور بزنه شامپاین بخوره، نفس بگیره. منتظرم برگرده ماتش کنم. سه روز بعدش بار و بندیلش رو جمع کرد عاشق یکی از این زنای فلان شد و رفتند بیابون‌گردی. بعد که پیداش شد یه بچه بغلش بود و یه هه هه‌ی گنده روی لبش. نمی‌شد فهمید مهره‌ش رفته یا مهره زده. به قول خودش وقتی بازی باشه چه فرقی می‌کنه. ناظر سومم نداشتن حتی. شاید هم داشتند. ملموس نبودن ولی غیر از من چندتای دیگه هم بودن که حالشو می‌پرسیدن. بعضی دخترای دانشگاه که چند سال بعدش بچه به بغل هم از زندگیش پرس و جو می‌کردن. نزدیک شدن بهش سخت بود. شایدم محال بود. ممکن بود بتونی تا تو رختخواب هم باهاش بری ولی ازون آدمای نقطه‌سیاه‌دار بود. ازون دسته که نمی‌شه همه‌شونو خوند. یه جاهایی‌شون تاریکه. یه جایی که انگار تمام کائنات (چه کلمه‌ی قلمبه‌ای) توش جا می‌شه. این‌جور آدمان که می‌زنن تو تیپ شطرنج‌بازی. همیشه انگار یه ور ذهن‌شون دنبال یه چیزاییه. خلوتشونم خلوتیه. آرامششون به چشم من و تو آرامش نیست ولی اون نقطه سیاهه که نقطه‌ی ثقل‌شونم هست به‌شون این باورو می‌ده که آب از آب تکون نخورده.
آخرین باری که دیدمش خیلی پیر شده بود. حساب سن و سالشو ندارم ولی پیر بود نسبت به اطرافش. بهش گفتم داری می‌بازی نه؟ گفت «اشتباه کردم. اون موقعی که خدا شامپاین می‌خورد من دنبال مهره‌ها بودم. کاش منم تو بریکا یه شامپاینی، ویسکی‌ای ... یه چیزی لااقل. بعد رو به من برگشت و گفت من فقط یه شاه دارم، مامازل یه چی با من می‌خوری؟»

لینک.نوشت: خدای هزارتو








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |