عصرها میروم و مینشینم توی کافهی سر چارراه؛ مثل همهی بیست و هشت روز قبل. دنبال کسی هم نمیگردم. جای خاصی هم نیست. میروم و مینشینم و دفترم را میگذارم جلوی رویم. میخواستم بنویسم؛ جنونوار. همهات را. تا یادم برودت. همهی آن سیصد و شصت و پنج روز را. تمام آن ثانیهها را آنطور سنگین و بیانفصال بنویسم تا مبادا چیزی از قلم بیافتد. همان روزی که رفتم. بعد از آن که زل زده بودم به درخت آنطرف، پشت پنجرهی دودی. دو نفر آمدند و نشستند میز بغلی. پسرک تیشرت سفید داشت و دخترک آلستارهای نارنجی. میخندیدند آن روز. خوش بودند انگار. بعد از آن هر روز میآمدند. هم زمان با من. نمیدانستم چه میگذرد بهشان بقیهی روز. صبحهاشان چطور شب میشود و شبهاشان چطور صبح. هر روزشان یکطوری بود. بعضی روزهایشان هم اصلن طوری نبود. نمیشنیدمشان. از دور انعکاس چهرههایشان را میخواندم. شاید که نمیدیدندم اصلن، من میدیدمشان ولی.
کمی دلگیر شده اینجا. از فردا دیگر نمیآیم. این دو تا هم اندکی تلخ شدهاند. نمیدانم موضوع آن آلستار نارنجیست یا تیشرت سفید. شاید هم پنجرههای دودی کافه. پسرک چشمهایش از یک چیزی برق میزد آن اولها. بعد از آن سه روزی که من نیامدم و نفهمیدم چه شد؛ چشمهایش اتصالی کرده. دخترک سر بههوا میزند. همین الان آمدند و نشستند میز بغلی. دخترک به آن طرف خیابان نگاه کرد. من به دخترک. پسر به موبایلش. دخترک قفل کرد دستهایش را در هم. پسرک شکر نریخت توی قهوهاش. من چیری ننوشتم. دخترک صندلی را داد عقب. پسرک سرش را برگرداند. دخترک رفت. پسرک به درخت پشت پنجرهی دودی نگاه کرد. دفترم را بستم؛ همینجا تمام شدند. من هم میروم. کافه تنها میماند. بی من و آلستارهای نارنجی و تیشرت سفید..
Post a Comment