اوایل دلم هوس چیزهای زیادی داشت. گاهی هندوانه، گاهی ماستوخیار گاهی هم از فرط شکمسیری و دهن درهگی یک ویلای بزرگ لب آب با یک ساحل آرام و مردهای نهچندان قلچماق. گاهی دلم میرفت که سبک ببافم خودم را پرت شوم میانهی دنیایی دیگر. گاهی دیگر هم اصلن نه. دلم همین دنیای خیلی خیلی معمولی را میخواست که ارزش طاق زدن با هیچچیز دیگری را هم ندارد.
الان هم همانست. من خستهام. تو چه میدانی خستهگی یعنی چه. هی پرت میکنی تاس را زلش میزنی تا برسد پایین و دوباره. هر بار که میاندازیاش جانم است که میچرخد و طنابی که میپیچاندش دور گلویم. نگاه نمیکنی چرخیدنش را. من نگاه میکنم. من میبینمش که چه سخت میچکاند خودش را بر زمین. تق تق تق... جان میکند و سرآخر تَق! و میشود دنیای جدیدی که یا در آن بردهای یا باخته. باختهایم اما. چه برنده و چه بازنده این نامها و دالها و«ر»ها و «ز»ها دوای این درد نابهسامان نمیشود. میبینمش که میچرخد توی هوا و میشمرد تمام کردهها و ناکردههایمان را. وحشت میکنم که نکند در این حسابش آن خوابیدنم را با فلانی ببیند یا آن طبقهی سوم آپارتمان دو تا کوچه بالاتر را. اگر توی چرتکهاش پنجم خرداد دو سال پیش را هم بگذارد چه؟ دیوانهام میکند. دیوانهام میکند و تو عین خیالت نیست. تکان میدهی مهرهها را. کمک و بیشش میکنی. نگاهم میکنی. من خم میشوم. نگاهت میلغزد. راست میشوم. نگاهت راست میشود. چای میخورم. دوباره میاندازی. دور ِ اتاق را میپایم. لممیدهی. لیوان را دو دستی میگیرم. ابروهایت را میاندازی بالا اشاره میکنی به میز. لیوان را میگذارم روی میز. سیگار روشن میکنی. می اندازم سکه را. پوک میزنی به سیگار. میافتد روی میز. تق تق تق... میآیی جلو. خم میشوی. نزدیکی. خیلی. موهایم ریخته. پسشان میزنی. نگاهت نمیکنم. نگاهم میکنی. چانهام را میگیری. میخندی. نگاهت میکنم. زمزمه میکنی :«باختی؟» .
پ.ن:
هزارتوی قمار و
من در هزارتوی قمار
Post a Comment