داستان‌های نگفته

Friday, April 4, 2008

 گل یا شکلات!



‏« هوم... گل! گل بهتر بود یا شکلات؟» رویش را از آینه برگرداند و دستی به صورتش کشید. یک دستش را به کمرش زد ‏و آن یکی را مثل علامت سوال گذاشت زیر چانه‌اش. پر از احساس‌هایی بود که نمی‌دانست اسم‌شان را چه بگذارد ولی در ‏کل می‌توانست بگوید هیجان‌زده است شاید هم گیج؛ گرچه این لغت برای رفتاری که از خودش نشان می‌داد زیادی ‏اغراق‌آمیز بود. سشوآر را روشن کرد و به موهای فرش توی آینه نگاه کرد. نمی‌دانست فکرش کجاها پرواز می‌کند. «چند ‏سال گذشته؟» شاید سه یا چهار سال گذشته بود و حالا خیلی غافلگیرانه دعوت شده ‌بود که برود و کنسرت یک دوست ‏قدیمی را ببیند. «شاید بهتر است نروم!» این پنجمین باری بود که از صبح این جمله را با خودش تکرار می‌کرد و باز هم ‏نتوانسته بود خودش را راضی کند بعد از این همه سال نرود و دوستش را (که به قول خودش مثل برادرش دوست داشت) ‏نبیند.‏
‏«تغییر کرده؟» ده بار چهره‌اش را برای خودش تصور کرده‌بود و بیست بار تمرین کرده بود چطور خودش را کنترل کند. ‏گریه‌اش نگیرد. بیخودی نخندد، چرت و پرت هم به هم نبافد. شاید بهتر بود نمی‌رفت. نمی‌دانست. بلند شد و آن آهنگ ‏همیشگی (همان که هر دوتایشان بلد بودند، همان که بارها برایش زده‌بود) را زیر لب زمزمه کرد [بر گی.سویت ای جان/ کمتر زن شانه/ چون در چین و شکنش دارد/ دل من کاشانه]*. لبخندی زد و شروع کرد ‏به آرایش کردن موهایش و صدایش را بالا برد. خنده‌ای از عمق جانش آمد و نشست روی لب‌هایش. همین بود. قرار بود ‏یک دوست را ببیند و این خوشحالی ِ‌امروزش را کامل می‌کرد. صدای خواندنش یک دفعه قطع شد و خنده‌اش هنوز همان ‏جا روی گونه‌ها و لب‌ها رنگ حسرت به خود گرفت، سکوتی تاریک همه‌ی فضا را فراگرفت. چه‌قدر این احساس برایش ‏آشنا بود. انگار این هیجان را قبلا هم تجربه کرده‌بود. کیفش را گذاشت روی میز و بدون این‌که مطمئن باشد کجا می‌نشیند ‏آرام مثل پری که فرود بیاید روی مبل نشست. این طور محبت به چیزی، کسی را بدون هیچ توقعی فقط به احترام دوست ‏بودن دوست‌داشت. یادش آمد که آن روز، همان روز ِ همزاد ِ امروز توی سه سال ِ پیش موبایلش زنگ خورده‌بود و یکی ‏از آن‌طرف که لحنش به دوست‌ها نمی‌مانست گفته‌بود او دارد زندگی‌اش را به هم می‌ریزد. نفهمیده‌بود از کدام دسته ‏آدم‌هاست. آخرش با لحنی تحکم‌آمیز گفته‌بود دوستی‌اش را جای دیگری خرج کند. یادش می‌‌آمد همان موقع هم روی ‏همین کاناپه نشسته‌بود. گریه نکرده‌بود. افسوس هم نخورده‌بود. فقط دلش ریخته‌بود. بعد زنگ‌زده بود و گفته‌بود نمی‌تواند ‏بیاید. بعد از آن‌هم دیگر گم و گور شده‌بود. دیگر فقط جزئی از زندگی خودش بود. دوست بودنش را برای خودش ‏نگه‌داشته‌بود و شاید گاهی از آن آرزوهایی که برآورده نمی‌شوند بر زبان آورده بود. به ساعت نگاه کرد. نیم‌ساعت دیگر ‏وقت داشت تا خودش را برساند. گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ گرفت «یه ماشین می‌خواستم. یه دسته گل رو می‌خوام ‏برام ببرن فرهنگسرای نیاوران. مشترک 332. بله! منتظرم. ممنون.»‏

توضیح‌نوشت: همه‌اش را بعلاوه‌ی آهنگ بانوی خورشید تقدیم کرده‌اند به یک دوست.









Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |