گاهی میآمد سر تمرین. دانشجوی سال آخر عکاسی بود. مینشست روی صندلیهای جلوی سن و من نقش را میخواندم. از قصد اشتباه میخواندم که اخم کند و بگوید «باز که اشتباه خواندی!» و من میپریدم پایین و مینشستم کنارش. متن را میگرفت توی دستش و شروع میکرد به خواندن. محو میشدم در صدای مردانهاش که پر از اوج بود و فرود و موهایش که تاب میخورد توی هوا؛ و چشمهایش که آرام میچرخید و من در آن عمق نگاه گم میشدم. نقش را یادم میرفت، همهاش میشد او و صدایش که سالن را برمیداشت؛ او و چشمانش که میدرخشید. نگاهم میکرد و میگفت «حواست هست؟» و من حواسم بود به حرفهایش نه، به استیل نقش هم نبود. به خودش بود. شش دانگ حواسم جمع ِ او بود.
وسطهایش یادم نیست چه شد. کارهایمان زیاد شده بود! نمیدانم من رفتم، او رفت! یا یکچیزی این وسط رفت. فراموش شد. دیگر حسود نمیشد وقت خوش و بِش من با باقی؛ من هم زیرزیرکی نگاهش نمیکردم وقت ادیت عکسها. روز نمایش نمیدانستم هست یا نه. ولی باید میآمد. میدانستم میآید. مطمئن بودم. رفتم روی صحنه و نقش را خواندم. عالی بودم. بهتر از همهی بارهای قبل. میزانسن سنگین بود. حرکات را از بر بودم. همهاش در دو ساعت تمام شد. ولی او نبود. بعد از اجرا تحسین و تبریک بود و گوشههای لبم که بهزور بالا میرفت؛ ولی او نبود. نبود که ببیندم وقتی دور سن میچرخیدم و میگفتم «همهمان دنبال بهانهایم برای زندگی. بهایش را دوام میآوریم؟» نفهمیده بود خطابش کردم «بهانهی من هر روز به خط خون کشتههای تاریخ نزدیک میشود. عطش و بیقراریم را نمیشنوی؟» نبود که اوج و فرود صدایم را ببیند که مثل خودش درآمده بود. برگشتم خانه. روی تلفن همهی شمارهها میافتادند جز آنی که انتظارش را میکشیدم. حتی یک زنگ، حتی یک تبریک.
صبح بود که دوستش سینا آمد دمِ در. حال چندان خوشی نداشت. گفت دو روز پیش که هجدهم تیر بود ریختهاند دانشگاه و یک سری را ناکار کردهاند، او هم قاطیشان بوده. میگویند چشمهایش دیگر نمیبیند. دیگر هیچوقت نمیبیند.
Post a Comment