داستان‌های نگفته

Wednesday, December 19, 2007

 یکی بود؛ یکی نبود...


از صفحه‌ی بیست و چهارمِ دفترچه‌ی خاطرات [با بند ظریف چرمی] -ِ یک پزشک:


-: علی کجاس؟
=: علی؟
-: علی ستاره‌ای
[قلبم ریخت. ماندم در جواب سیمای پنج و نیم ‌‌ساله که سراغ علی شش ساله رو که همین چند وقت پیش شاهد خاکسپاریش بودم از من می‌گرفت، چی بگم]
=: علی رفته یه جای دیگه.
-: می‌خوای بگی پیش خدا؟ مژده می‌گه علی مرده.
[همیشه متنفر بودم از اینکه مرگ رو رفتن به پیش خدا قلمداد کنیم. خدایی اگر وجود داشته باشه همه جا هست. قرار نیست با مردن پیشش بریم. فارغ از تمام بحث‌های معاد و خداشناسی باید برای دختر پنج و نیم ساله‌ای که توی اتاق ایزوله خوابیده‌بود و همین امروز و فردا غزل خداحافظی رو می‌خوند جوابی پیدا می‌کردم. جوابی که غبار دین و کهنگی نداشته باشه. جوابی که ذهن پنج و نیم ساله‌ی سیما درکش بکنه. سیمایی که دو ساله با مرگ دست به گریبانه و خودش چندان هم بی‌خبر نیست از اوضاعش و هر روز کانت سلولهاش رو به پزشک‌های بیمارستان می‌گه . ازشون در باره‌ی ای ال ال سوال می‌کنه و الان روبروی من، منی که از مرگ می‌ترسم، منی که مرگ رو نمی‌فهمم، دراز کشیده و من از پشت ماسک و شیلد و دستکش، قصه براش آوردم تا دردهاش خوب بشه و باید به سوالش جواب بدم]

=: نه! پیش خدا که نه ... نمی‌دونم سیما. هر کسی یه اسمی‌ واسش میذاره. مثلا من اگه اینجا نباشم، تو ممکنه فکر کنی رفتم پارک، علی ستاره‌ای اگه بود فکر می‌کرد رفتم شیرینی سرای لادن، مژده ممکنه فکر کنه من مُردم ... هر کسی یه چیزی می‌گه و من ممکنه رفته باشم پشت دیوار که باهات قایم موشک بازی کنم.
-: علی پشت دیواره؟
=: شاید. شاید هم نه. من می‌دونم علی رفته و احتمالا به این زودی‌ها بر نمی‌گرده آخه اونجا داره بهش خوش می‌گذره.
-: تو از کجا می‌دونی که داره بهش خوش میگذره؟
=: دوستم علی رو دیده. چند وقت پیش.
-: دوستت کیه؟
=: تو نمی‌شناسیش. فقط من می‌شناسمش
-: حالا اسمش رو بگو.
[ذهنم خالی شده بود. داشتم برای سیما دروغ می‌بافتم. هیچ دوستی هیچ‌وقت این‌طور دلداری‌ام نداد که علی ستاره‌ای... جرقه‌ای برای ثانیه‌ای. اردشیر گفته بود اگه گذرش افتاد اون طرف‌ها بهش سر می‌زن]
=: اسم دوستم اردشیره. می‌شناسیش؟
-: نه. نمیاد اینجا؟
=: نمی‌تونه بیاد. آخه فقط من می‌بینمش. یه کم سخته گفتنش دیگه...
-: می‌فهمم... همونطوری که فقط اون علی رو می‌بینه.
[از ته دل خندیدم. خودش کارم رو ساده کرد. دلم خواست بغلش کنم]
-: چرا می‌خندی؟
=: چون تو خیلی باهوشی سیما. دلم خواست محکم بوست کنم. از این لباسا که در بیام این کارو می‌کنم.
-: علی ستاره‌ای اونجا چی‌کار می‌کرده؟
=: داشته تو کوچه دوچرخه سواری می‌کرده. دندونش هم در اومده بوده.
[اشک از پشت عینک و ماسک و شیلد راه گرفته بود پایین. علی با دندان افتاده‌ای که جای خالیش خجالت زده‌اش می‌کرد. با اون دستهای نحیف حالا زیر خروارها خاک... باید خودم رو کنترل می‌کردم]
-: اونجا کوچه هم داره؟
=: آره عزیزم. همه چیز داره.
-: مژده می‌گه علی رو گذاشتن زیر خاک ...
[دلم خواست مژده رو کتک بزنم. خدایا! چه جوابی به ترس سیما از خاک و ترس و تنهایی بدم؟ من که خودم می‌ترسم. من که خودم کابوس مرگ و خفقان دارم. یاد دروغ شیرین پدر افتادم؛ وقتی که پدر نزدیکترین دوستم فوت شد.]
=: یه رازی هست سیما ... باید بهم قول بدی به کسی نگی
-: قول می‌دم
=: زیر خاک یه در هست سیما. هیچ کس نمی‌بینه. جز اونی که می‌ره اون تو. یه در هست که باز می‌شه و می‌تونی ازش بری اونجا که علی رفته.
-: راست میگی؟
=: اوهوم! اما به کسی نگو.
-: یعنی علی از اون در رفته؟
=: آره معلومه وگرنه چطور می‌رفت؟
-: راست می‌گی؟
=: آره عسلم! مثل من که از این در بیرون می‌رم و تو نمی‌دونی کجا ... فقط می‌دونی رفتم...
-: چه عجیب. اینقدرا هم ترس نداره‌ها...
=: اوهوم!
-: قصه بگو که بخوابم پس!
=: یکی بود یکی نبود...








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |