برگمان ایستاده آن بالا و زل زده باز به روبرویش، جایی در مرز سیاهی و سفیدی، ارغوانی و نیلی، نارنجی و آبی. چوب دستش را هم سفت گرفته که نیافتد، چند بار فشارش میدهد.توی چشمش «دیدن» نیست، نفس عمیقی میکشد و برمیگردد تا غروب توی چشمش دوتا شود.
توی غروب ِ چشمانش آیندهی سیاهم را میبینم؛ به سیاهی ِ تن برگمان که با یک دامن آفریقایی پرشده. اینجا توی این هوای گرم که یک پنکهی لکنتی تند و تند میچرخد در غروبی آخر هفتهای مثل همهی آنهای دیگر، من و برگمان کنار هم ایستادهایم و زل زدهایم به خورشیدی که آهسته میورد و او اصلن حواسش نیست که غروب را توی چشمانش دوست دارم.
-«برگمان! احساسش میکنم، اینکه چطور میتونه یه نفر از همه چی ببره و چاقوئرو برداره بذاره رو دستش و بِکشه»
قاب چشمان ِ برگمان برای غروب تنگ میشود.
-«همه چیزشو هیچی ببینه و از زندگی ببره»
برگمان نگاه میکند به غروب و با صدای خفهای میگوید:
-«مرگ غروب ِ آدمیزاد ِ ؛ خودکشی سوختن ِ یه لامپه ؛ برا مردن هیچوقت دیر نمیشه ؛ عمر ِ تابیدن بزرگت میکنه»
سرم را می گیرم توی دستانم و از بیدرمانی دلم سوز میگیرد :
-«تو از خسته شدن چی میفهمی؟ از بریدن؟ از کم آوردن؟ تو هیچی نمیفهمی برگمان، اگه میفهمیدی این شعارارو نمیدادی، فلسفهی لامپ و خورشید برام نمیساختی، حرفای خوبیه ولی واسه تو کتابا»
برگمان زل میزند به آسمان و انعکاس غروب توی چشمهایش میلرزد، مچ دستش را که زخمی کهنه رویش جا خوش کرده پشت چوب دست پنهان میکند و یک غروب از چشمانش روی صورت تیره و چروکش به زمین میافتد.
Post a Comment