هوارهای ناخودآگاهی میزدی، یادت که هست؟ میرفتی و می نشستی و نگاه درختان میکردی، برگ هم میخوردی، خل شده بودی. زل میزدی به آسمان و به زهره سلام میکردی که بیرون میآمد، یادت میآید؟ میگفتی ...
اینجا را نگاه کن چه نوشتهای :«مستی هست که در نگار هستی غریو میکشد/سندهایی که بی صاحب زده میشوند و عاشقانی که بی معشوق دیپورت میشوند از بالا تا پایینش جز بوق گاوی نیست/گاهی صدا داری که بو هم ندارد»
خدا عالم است آن روزها میترسیدم حرفش را بزنم.چقدر آن مادر مرده "سلمان" گفت به کار بگیر این دستها را! و تو میگذاشتیشان در گل، در خمیر، در هوا و هی بهشان نگاه میکردی، یادت هست؟ دستت را زیادی دراز میکردی، کوتاهش هم که نکردی، گفته بودند اگر کوتاهش نکنی کوتاهش میکنند، دلمان خوش بود به چهارتا سلام و دو تا علیک که به زور از دهانت بیرون میآمد، یادت هست که یکبار از درخت رفتی بالاو دستهایت را انداختی دورش انگار که نازش میکنی و بغلش کردی، قدم به قدم بالایت برد تا رسیدی آن بالا و دیگر برنگشتی پایین، یادت میآید؟
پس نوشت شرمگینانه ی اخباری : با کمال شرمندگی حرفهای آخر هفته نداریم این هفته .فکر هم نکنید که اتفاقی افتاده بود نه آهنگتان را که داریم تنهایی گوش میکنیم ،هدیه ها را هم خواندیم، کتابمان که هنوز تمام نشده و الخ. ولی راستش بسکه پیچ در پیچ شده اوضاع نمیتوانیم که بنویسیمش، می بخشیدمان لابد که! نه؟باشد برای هفته های بعد ازین اگر عمری بود و مجالی برای خدمت و پیشکشی در حضورتان.
Post a Comment