داستان‌های نگفته

Tuesday, May 8, 2007

 همه چيز بايد تمييز باشد


مدرسه ي ما جاي بدي نيست.يك حياط دارد و چند تا كلاس و يك درخت كه ازش وقتي بالا مي رويم كه ناظم يا بچه هاي شيرين عسلمان آن دور و بر نباشند . يك دستشويي هم ته حياط است كه بچه ها مي گويند اگر با دهان از شيرش آب بخوري زنبور مي رود توي حلقت .نول مي گويد كه خودش ديده زنبور رفته توي گلوي يكي و او گلويش باد كرده و قرمز شده . من هم چون از زنبور خوردن خوشم نمي آيد از آن‌جا آب نمي خورم . فقط دستم را مي چسبانم سرش تا آب را به صاد و لام و سين بريزم و آنها هم جيغ بزنند و در بروند.
آن روز خانم معلممان دماغش جمع شده بود و ما فهميديم كه ناراحت است .چون هر وقت ناراحت بود دماغش جمع مي شد .گفت كه ما بچه هاي كثيفي هستيم .من از حرفش تعجب كردم چون ما هيچ وقت جلوي معلم آشغال تراشهايمان را روي زمين نمي ريزيم . همه اش را مي ريزيم توي جاميزي و او هم نمي بيند . فقط يك بار كه پار آدامسش را چسبانده بود روي ميز، خانم معلم نشسته بود روش و حسابي شاكي شده بود . خيلي بامزه بود پار هي گريه مي كرد و مي گفت كه اين آدامس او نيست چون آدامسش صورتي بوده و اصلا سفيد نبوده .
معلم گفت شما خيلي بي نظم و كثيفيد بايد بيشتر حواستان به اطرافتان باشد.سون كه شاگرد اول است و هميشه به جعبه ي مداد رنگيش مي نازد بلند شد و گفت كه هميشه صبحها دستهايش را مي شورد و روزي سه بار مسواك مي زند .خانم معلم بهش لبخند زد و او نشست . ما همه مان فكر كرديم بايد ازين وضعيت خلاص شويم .معلم نبايد ناراحت باشد .براي اولين بار تصميم گرفتيم معلممان را خوشحال كنيم براي همين ساعت بعد كه كاري نداشتيم گذاشتيم و تمام ميز و نيمكتها را برديم توي حياط تا همه شان را بشوريم . البته بيشتر ازينكه آنها را بشوريم خودمان خيس شديم چون آب پاشيده بود رويمان و لام هي گريه مي كرد كه لباسش خيس شده .بچه هاي آن يكي كلاس آمدند و گفتند خيلي شلوغ كرده ايد.من مي دانستم از حسوديشان است كه اين را مي گويند.صاد كه قلدر كلاسمان بود گفت «دلمان مي خواهد كه شلوغ كنيم » و آن يكي گفت « شما هيچي حاليتان نيست » يكي ديگر از آن كلاسيها گفت « چرا نيمكتها را خيس كرديد » من هم گفتم « به تو ربطي داره ؟» او هم عصباني شد و شروع كرد به آب پاشيدن . خيلي خنده دار شده بود . ساش كه پرده هاي كلاس را در آورده بود به دو آمد كه ببيند چه خبر است وقتي ديد دعوا شده پرده ها را توي آب ول كرد و خودش يك جا پناه گرفت چون مي گفت باباش گفته توي جنگها اول بايد بتواني پناه بگيري او هميشه پناه مي گرفت و كلي بايد مي گشتيم تا پيدايش كنيم. ناظم از دور سوت مي زد و مي آمد . داد زد ساكت باشيد . قيافه اش مثل آن وقتي شده بود كه هر چي برگ خشك پيدا كرده بوديم ريخته بوديم توي بخاري و بخاري دود كرده بود و شروع كرده بود به لرزيدن و همه مان مجبور شده بوديم توي حياط بمانيم .
من اين قيافه اش را دوست داشتم چون ممكن بود بازهم بگويد توي حياط بمانيد . به صاد گفت موهاي آن دختر را ول كند ولي صاد گريه كرد و گفت كه دستش توي موهاي دختره گير كرده . ناظم آمد و شروع كرد به باز كردن دستهاي صاد.
خانم شين رفت كه پرده ها را از توي آب بردارد چون حالا ديگر خيلي كثيف شده بود چون همه مان تقريبن روي پرده ها وايستاده بوديم . همان موقع خانم معلم با يك آقاي سفيد پوش آمد و چشمهايش را گرد كرد و همه مان را نگاه كرد . بعد گفت - هنوز چشمهايش گرد بود- كه به خاطر هفته ي بهداشت اين آقاي دكتر آمده بود كه برايمان حرف بزند .

از خاطرات مدرسه با كمي اضاف و كم








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |