داستان‌های نگفته

Friday, February 16, 2007

 يك بطري ويسكي


- خب ! داشتيد مي گفتيد
- آن روز توي خيابان ديدمش ، با يك صورت بي روح و چشماني خيره . انگار تمام درونم را از بيرونم مي خواند . گفت كه بايد حرف بزنيم . هوا سرد بود مردم تك و توك توي پياده رو رد مي شدند و مي رفتند. پالتوي طوسي هميشگي اش را پوشيده بود و كلاه گذاشته بود روي سرش با آن كفشهاي بلندش كه صداي نزديك شدنش را قبل از خودش مي آورد.

قاشقم را برداشتم نگاهي به بشقاب سفيد پر از سوپ گوجه فرنگي انداختم ولي دلم نخواست قاشق را درون سوپ ببرم . چينش ميز را از زير چشمم رد مي كنم ؛شمعهاي قرمز ، چند تا گل داخل يك گلدان پايه كوتاه كريستال و چاقوها و چنگالها . اولين بار است داخل اين رستوران شده ام . تفاوت زيادي با ديگر جاها ندارد تنها چيز متمايزي كه دارد نور پردازيست . نور را روي هر ميز به طور جداگانه متمركر كرده اند به طوريكه ديدن ميز كناري كار راحتي نيست .انگار هر ميز جدا جدا توي يك صحنه بازپرسيست ، ازين تصورات خنده ام مي گيرد.

- من هم قبول كردم كه همديگر را همين جا ببينيم . همين جايي كه الان نشسته ايم . هميشه مي آمديم اينجا . ازين جا خوشش مي آمد فكر مي كرد اينجا مثل اتاقهاي بازپرسيست و هميشه به اين فكرش مي خنديد.

آهنگ عوض مي شود .يك آهنگ لايت گذاشته اند ، تركيب پيانو و ويالون است با ته صداي ريز زني كه انگار نوعي ساز است .

- آن روز كت قهوه اي كمرنگ را پوشيدم همان كه يك دفعه با هم خريده بوديم ، زنها دوست دارند ببينند بهشان ، به سلايقشان اهميت مي دهي [ حتي اگر فقط تظاهرباشد] اين را از نگاهشان مي شود فهميد و آن لبخندي كه از قصد يك طوري مي زنند بفهمي . چشمشان را مي گردانند رويت و وقتي چيز قابل توجهي را ميبينند زوممي كنند رويش و ابروهايشان را كمي مي دهند بالا و لبخند مي زنند . لا اقل ! او اينطور بود . كفشهاي مشكي و قهوه ايم را هم پوشيدم تا باورش بشود به سليقه اش احترام مي گذارم و همين شلوارم را هم تنم بود . كت و شلوار هم همان است كه الان پوشيده ام . انگار زياد هم تغيير نكرده اند.

براي من چه اهميتي داشت كه او چه پوشيده بود . اصلا چرا مي توانست مهم باشد . وقتي انقدر جزئي تعريف مي كرد فكر نمي كنم اصلا وجود من برايش مهم بود .بيشتر براي خودش تعريف مي كرد ؛ مرور يك خاطره . من را كشيده اين جا كه ديگران فكر نكنند ديوانه است و دارد با خودش حرف مي زند. حتي اگر يك جغد هم جايم نشسته بود و به او خيره شده بود مطمئنم برايش فرقي نمي كرد.

- آن روز عصر ساعت 4 قرار بود همديگر را ببينيم .قبلش رفته بودم دم رودخانه آن جايي كه هميشه با پدرم مي رفتيم . بر عكس آن وقتها كه هميشه آفتاب بود اين بار هوا ابر بود ، سرد بود نمي توانستم عكس خودم را در آب ببينم . پدرم هميشه مي گفت بيا اين جا خودت را توي آب نگاه كن آن وقت احساس مي كني كه تنها نيستي ، يكي با تو هست كه از همه نزديك تراست و هيچوقت از تو جدا نمي شود. ولي آن روز خودم را توي آب نديدم . توي سوز زمستاني آن روز خودم را جمع كرده بودم ، مي رفتم به سمت محل قرار

داشتم فكر مي كردم اين رو ميزي سفيد چقدر سفيد است .چشمانم حتي طاقت ندارد چند ثانيه به آن خيره شود . اين بار ديگر قاشقم را بر مي دارم كمي ازين سوپ بخورم . چقدر من سوپ گوجه فرنگي دوست دارم حتي آن دانه هايش را كه يكطوريست

- از جلوي ويترينها مي گذشتم و خودم را درونشان نمي ديدم . فقط مي رفتم مي دانستم قرار است محاكمه شوم، قرار است يك عالمه سوال را جواب دهم . آن صورت يخ و بي روحي كه امروز صبح ديده بودم معنايي جز اين نداشت .

اگر كمي ازين سوپ بريزد روي اين روميزي چه مي شود، لكه هاي قرمز روي روميزي سفيد ،‌حتما خيلي شاكي مي شوند . يعني تا حالا نشده سوپ گوجه فرنگي بريزد روي روميزي سفيد ؟

- وقتي از افكار آمده بودم بيرون يك بطري دستم بود و تلو تلو مي خوردم . مست بودم و چيزي نمي فهميدم .نزديك 4 بود ، فاصله اي با محل قرار نداشتم . وارد رستوران شدم ، داد زدم "هي !‌من آمدم ". همه آنهايي كه مي ديدم و نمي ديدم برگشتند كه ببينند كي آمده ! لابد برايشان جالب بود بدانند چه كسي آمدنش انقدر مهم است كه همه بايد بدانند .

دوباره به صورت يخ و استخواني اش خيره شدم و دستهاي بلندش انگار تكه اي از يخ بود ،در تمام طول حرف زدنش حتي مژه هم نمي زد . اصلا من براي چي اينجا نشسته ام با او حرف بزنم . چرا ايستاده كه بودم دم رودخانه آمده بود و خواسته بود چند لحظه با هم حرف بزنيم . چرا قبول كرده بودم . ناگهان ترس از مغز استخوانم وارد بدنم شد . اصلا اين مرد كه بود حتي اسمش را هم نمي دانستم . تمام تنم از ترس داغ شده بود ، ديگر نمي توانستم آن قاشقي را كه تا نزديك دهانم برده بودم بگذارم داخلش ، حتي نمي توانستم آب دهانم را قورت دهم .دلم به حال چه چيز اين مرد جسد مانند سوخته بود . شايد حرفهايش كه مي گفت من فقط مي خواهم با شما حرف بزنم ، خواهش مي كنم ، خطري ندارم همين رستوران روبرويي و دستانش كه گويي يك تكه يخ بود و حتي خودش ، از آن اول كه نشسته حتي يك لحظه هم جا به جا نشده .

- تلو تلو مي خوردم ، رفتم به سمت صندلي ، موهايش ريخته بود توي صورتش ، نز ديك ميز كه رسيدم سرش را بلند كرد و با لحني كه تا حالا از او نشنيده بودم گفت "دير كردي ! "انگار اين آدم را اصلا نمي شناختم ، حتي صدايش را و نگاهش را ، يك طور ديگر بود. من مست بودم ، هميشه مست بودم . او هميشه از دستم شاكي مي شد و من قول مي دادم ديگر انقدر زياده روي نكنم ولي هر بار نمي دانم چه مي شد كه فراموش مي كردم.

لبهايش هنوز سفيد است ، يك لحظه مكث مي كند و من به بشقابش نگاه مي كنم ،‌ديگر هيچ بخاري از بشقابها بالا نمي آيد . با صداي خفه اي مي گويم "سرد شد " انگاراصلا مهم نيست كه من حرفي زده ام . زل زده است در چشمانم مي خواهد ادامه دهد ،‌خوب است كه نشنيد يك لحظه فكر كردم مرا به خاطر اين حرفم تيرباران مي كند شايد توهين به حساب بياردش .

- مرا نگاه كرد و با سر اشاره كرد كه بنشينم . هيچ شباهتي به قبلش نداشت ، قبلا مرا دوست داشت ، عاشقانه نگاه مي كرد حتي وقتي مست بودم اين را مي توانستم بفهمم ، هوشياريم در مستي از بين نمي رفت حتي وقتي خيلي مي خوردم .ولي او كه مي خورد هوشياريش از دست مي رفت ، فقط گريه مي كرد . با خودم فكر كردم شايد او هم مست است كه انقدر عوض شده ، نفهميدم ... خيلي معقول برخورد مي كرد ولي چشمهايش قرمز بود .

آهنگ را كمي بلند كرده اند شايد كسي تقاضا داده بلندش كنند ، اينجا كه چيزي از بقيه معلوم نيست من فقط صداي پاي پيش خدمتها را مي شنوم كه آرام مي آيند و مي روند و احساس مي كنم چيزي از كنارم رد مي شود

- چيز خاصي نگفت نگاهم كرد ، باز هم نگاهم كرد و دوباره . نگاه آخرش كمي شبيه به نگاههاي هميشگي اش بود كيف كوچك مشكي اش را برداشت و از پشت ميز بلند شد . موقع چرخيدن باز برگشت و باز نگاهم كرد .

با خودم مي شمردم چند تا يكي دو سه چهار تا .. شايد مهم باشد چند بار نگاه كرده .بيرون دارد باد مي آيد وقتي در باز مي شود و بسته مي شود مي توان صداي باد را شنيد باد سختي هم مي آيد .

- بلند شد و رفت ، من روي صندليم لم داده بودم و فقط نگاه مي كردم و با آن دستم بطري را نگه داشته بودم جوري كه دستم عرق كرده بود.از همان ويسكي هاي هميشگي بود كه گاهي اوقات دوتايي مي زد به سرمان و مي خورديم .مات شده بودم ، به خودم آمدم ديدم دارد از در ميرود بيرون . بلند شدم و دنبالش راه افتادم داد زدم"هي ! كجا مي روي ؟" و او برنگشت . تلو تلو مي خوردم و بطريم افتاد توي سوپ گوجه فرنگي يك ميز و سوپ ريخت روي ميز مثل قطره هاي خوني كه پخش مي شود.

نگاه متعجبم را مي چرخانم به طرفش "پس اتفاق افتاده ".انگار اصلا چيزي نمي شنود .

- با همان حالت رفتم دنبالش ، از ته كوچه محو شد فقط صداي كفشهايش را مي شنيدم كه هر وقت مي آمد قبل از خودش صداي آمدنش را مي آوردند.به هيچ چيز فكرنمي كردم فقط دنبالش مي رفتم . مستقيم نمي توانستم بروم به اين ور و آن ور مي افتادم و فقط سايه اش را مي ديدم كه با پالتوي طوسي و موهاي مشكي روي شانه اش و كيف مشكي زير بغلش از من دور مي شود. رسيده بود نزديك رودخانه ، آن جايي كه با پدرم مي رفتيم . چند بار با او هم آمده بوديم اينجا ،گفته بودم " حالا چهارتاييم، من و تو و تصويرهايمان " ايستاده بود لب رودخانه ، شب بود ديگر باد نمي آمد ،‌صداي خاصي هم نبود فقط سكوت بود و او رفت همانجا كه هميشه مي ايستاديم .كيفش را گذاشت روي زمين ، آن كفشهايش را كه صداي آمدنش را قبل از خودش مي آوردند در آورد . يك بار ديگر هم اين كار را كرده بود ،نشسته بوديم لب آب كفشهايش را در آورده بود و پاها را كرده بود در آب ، آن موقع تابستان بود و همان موقع گفته بود "سرد است ،‌خيلي سرد است !" از زير چتريهايش مي خنديد ودندانهاي سفيدش را نشانم مي داد . "توي زمستان خيلي سردتر مي شود ، اگر كسي بيافتد درون آب حتما از شدت سرما سكته مي كند و مغزش مي ايستد" و ته ِ خنده اش خيره شد به آن دورها ، آن دورهايي كه هميشه بهشان خيره مي شد .چقدر دلم مي خواست جاي آن دورها به من خيره شود ، وقتي اين طوري زل مي زد مي ترسيدم، مي ترسيدم يك چيزي اتفاق بيافتد .

صداي ويالون به صداي پيانو حالا قالب شده و صداي زني كه انگار يك ساز است

- داشتم نگاهش مي كردم و به طرفش مي رفتم ، انگار مرا نمي ديد ، اصلا وجودم ديگر مهم نبود . باز هم به آن دورها خيره شده بود و من داشتم از جلوي خانه آخري رد مي شدم ، سگ را بسته بودند جلوي خانه ، شروع كرد به سر و صدا كردن و من تازه متوجهش شدم . "خفه شو حيوون ! " و صداي افتادن چيزي در آب .. ، بهت بود ،‌سرم را برگرداندم به طرفش و يك كيف ديدم و يك جفت كفش كه موقع آمدن زودتر صداي آمدنش را مي آوردند. رفتم لب رودخانه ، آرام بود ، چراغها را روشن كرده بودند و من تصوير يك مست را توي آب مي ديدم .

خشك شده ، بدتر از قبلش ،‌هيچ تكاني نمي خورد گفتم " حرف بزنيد ، آقا ! آقا ! "يك دستم را جلوي چشمانش تكان مي دهم ، ناگهان مثل يك مجسمه شيشه اي تكه هاي آينه اش خورد مي شودو مي ريزد روي ميز ، مي ريزد توي سوپ گوجه فرنگي و سوپ گوجه فرنگي مثل خون مي پاشد روي روميزي سفيد .بلند مي شوم كه بروم ،از كنار ميزها آرام مي گذرم ، روي ميزها سوپ گوجه فرنگي است و يك نفر دارد با يك آينه حرف مي زند. صداي كفشهايم كه هميشه زودتر ازخودم صداي آمدنم را مي آورند در سالن مي پيچد . به سمت در مي روم و بطري را مي اندازم توي سطل آشغال دم در . بيرون باد نمي آيد كمي دورتر پايم سر مي خورد ، ..
صداهاي غريب دورم را پر مي كند .

- مست بوده
- لابد زياده روي كرده
- اين كيف مال اين خانم است ؟








Dec 10, 2006 |
Jan 8, 2007 |
Feb 13, 2007 |
Feb 16, 2007 |
Apr 29, 2007 |
May 7, 2007 |
May 8, 2007 |
May 19, 2007 |
May 26, 2007 |
Jun 8, 2007 |
Jun 9, 2007 |
Jun 10, 2007 |
Jun 19, 2007 |
Jul 1, 2007 |
Jul 29, 2007 |
Aug 5, 2007 |
Sep 22, 2007 |
Nov 17, 2007 |
Nov 26, 2007 |
Nov 27, 2007 |
Dec 19, 2007 |
Jan 13, 2008 |
Jan 16, 2008 |
Jan 30, 2008 |
Feb 9, 2008 |
Mar 2, 2008 |
Apr 4, 2008 |
Apr 26, 2008 |
May 26, 2008 |
May 30, 2008 |
Jun 1, 2008 |
Jul 2, 2008 |
Jul 9, 2008 |
Jul 14, 2008 |
Sep 6, 2008 |
Oct 3, 2008 |
Dec 2, 2008 |
Jan 5, 2009 |
Jan 18, 2009 |
Jan 28, 2009 |
Feb 3, 2009 |
Mar 9, 2009 |
Apr 11, 2009 |
Aug 25, 2009 |
Nov 22, 2009 |
Mar 3, 2010 |
Aug 11, 2010 |