آدمهای زیادی آمدهبودند به تماشای قمار. من هم لابهلای جمعیت نشستهیودم. نگاهت میکردم که با سه تای دیگر پشت میز چهارگوش رنگ و رو رفته نشستهبودید روی آن سکوی بلند. آن سال سال ِ قحطی بود. خشکسالی پدر آدمهایی مثل ما را که از کشاورزی نان میخوردند درآوردهبود. بچهها فوج فوج از گرما مردهبودند. شیر زنها خشکشدهبود. پیرها نای راهرفتن نداشتند. دست به آسمان شدن دوای درد نشد. گروهی نشستند به رایزنی. قربانی آخرین راه بود. یکی از جوانها باید قربانی میشد تا خدایان خشمشان را در کام گیرند. باید میانداختندش توی باتلاق. از آن کارهای مقدسِ بیچون و چرا بود. ردخور نداشت که همان دم ابرها پر میکنند آسمان را. قدیمیها میگفتند قبلتر از اینها هم اینکار را کردهاند. همه حاضر بودند خودشان را فنا کنند برای زندهماندن ِ باقی؛ ولی فقط به حرف. پای مرگ که آمد به میدان دیگر کسی پا نگذاشت جلو که «من». همه رفتند و صدای بستهشدن درهاشان کوچههای غرق در غبار را برداشت.
بزرگترهای شهر نشستند دور هم. آنهایی که ریش و پشمشان رسیدهبود تا ناف و قد خمیدهشان را به زور عصا صاف میکردند. موهای سفیدشان را قاضی کردند و شدند خدا. یک هفته کشید تا حل و فصل کنند. مرض برداشتهبود شهر را. ویرانی غوغا میکرد. مردها کودکان را به خاک میسپردند و زنها بیحال روی نعش بچهها مویه میکردند. سرآخر چهار تن انتخاب شدند. چهار تا از جوانها. چهار تا از یلهای شهر. آنهایی که زبانزد بودند در غرور و جوانی و شادابی. میخواستند خدا از انتخابشان راضی شود؛ که بباراند، باراندنی. تو بودی و خوزه و سالوادو و پسر نابینای گیتسون. مفصل بود که چرا این پسر کور را انداختهبودند جلو. خیلیها بدشان نمیآمد همین پسر دوستداشتنی را بفرستند توی باتلاق. لااقل همهی آن دخترهایی که انگشتهایشان از شهوت و ترس خیس شدهبود. هر سه تا با تو نشستهبودند آن بالا. جلوی جمعیت گرسنهی گرگصفت که وجدانشان گاهی بالا میآمد و چشمی میچرخاند و دوباره میخوابید تا چشمبسته قلاب کند این کرمها را در طمعِ آب. بازی را با دنگ و فنگ مقدس مآبانهای آوردند. سکوت پیچیدهبود لای درز دیوارها و حشرات را حتی به تماشا گرفتهبود. صدایی از کسی درنمیآمد مگر آن نوزادی که هنوز چنگ میکشید به آسمان به هوای مک زدن ِ سینههای بیشیر. زن انگشت اشارهاش را میکرد توی دهان و آب دهانش را میخوراند به طفل. پیرزن گوژپشتی رفت بالا و در گوش سالوادو چیزی گفت. لنگ و لنگان و بیاعتنا به باقی چشمها سرش را برگرداند و آمد پایین. حتی سالوادو، جوان به آن برنایی دست به دامن یک پیر سگ شدهبود برای رهایی از مرگ. حتی قلچماقها هم از مرگ میترسند. چه کسی ضمانت میدهد آن طرف بهتر باشد؟ همهی شهرت و زندگی و شهر و شهوت را بگذارد برود که چه؟ که اسمش بشود قهرمان؟ یک مُرده که به این چیزها نمیتواند افتخار کند. شرط میبندم هر سه تایشان حاضر بودند زانو بزنند و التماس کنند که بگذارند زندهبمانند. خودشان هم میدانستند این بازی دیگر شوخی نیست. اجبار است. شرافتمندترند اگر ادای قهرمانها را درآورند. مستاصل زل زدهبودند به میز و چشمهایشان دنبال چیزی از نقوش چوبی تیره عبور میکرد و از زمین رد میشد و به مرزهای بودن و نبودن میرسید. همانجایی که معلوم نیست چه کسی و برای چه مجازات میشود و پاداش میگیرد. با کدام ترازو؟ اسطوره میشدند و تندیسشان را میساختند و بهشان و مرگشان درود میفرستادند. همهاش بازیهای مزخرف مرگ بود و نعرههای شیطان که بالا میرفت و به سقف میخورد و بالای سر جمعیت میچرخید و از درها بیرون نمیرفت. صدای نوزاد باز سکوت را شکست و مادر باز انگشتش را خیس کرد.
چکش را که زدند [همان چکش بزرگ چوبی] بازی شروع شد. سکه انداختهشد. نفسها بالا آمد و وهم شکست. آن ماجرای عجیب و غریب و مرگبار آغاز شدهبود. از مدخل ماجرا گذشتهبودند. آن دستنیافتنی به دست آمدهبود. مجاز است که چنان هزار راه را میرود و برمیگردد که مخوف مینمایاند واقعیت را. حقیقت تنها بر روی یک خط واقع میشود و وقوعش به هولناکی ِ صدها راه ِ طی شده و نشده در ذهن نیست. بازی اوج و فرود داشت؛ مثل همهی آنهای دیگر. گاهی حتی همه غرق میشدند در آن. یادشان میرفت که قمار کردهبودند بر سر ِجان. همه غیر از تو. تو که آرام و صبور نشستهبودی آن بالا و عین خیالت هم نبود. چهار دور بازی میکردند. سالوادو دور اول را باخت. پسر کور دور دوم را و دور سوم را خوزه. دور آخر هر که میباخت مرده بود؛ حتی اگر تو میباختی که هنوز نباختهبودی. پشت سالوادو به جمعیت بود. پیراهنش خیس شدهبود و شانههایش آویزان. تو نگاهم نمیکردی. هیچکس را نگاه نمیکردی. دست ِ آخر بود. سکه را که اینبار انداختند گیر کردهبود نفس در گلوها. میز را طی کرد و افتاد. از سکو آمد پایین و قل خورد جلوی پایم. با زمین بازی کرد و چون گربهای که میان پاهای صاحبش بخوابد جلوی پاهایم خوابید. عرق سردی نشستهبود روی بدنم. من نگاهت میکردم و تو به من نه. انگار میدانستی که به کجا وِلَش دادهای. یکی آمد و سکه را برد بالا. دوباره انداختنش و دوباره آمد و دور پاهایم چرخید و بعد ایستاد. نگاه جمعیت گرد شدهبود و زمزمهها چون وز وزی هو را خَش میانداخت. باز سکه را برداشتی. نگاهها دقیق شدهبود که به کدام سو میخزد اینبار. هوا تاریک شدهبود و نور ماه از همان روزنهها که بستنشان نمیآید میخیزاند تو خودش را. به شکمم فکر میکردم. میخواستم پنهانش کنم. دنبال راه فرار بودم. نگاهم به تو بود. به تو که آرام سکه را انداختی و بیهیچ حاشیهای باختی. دیدم که دستت را یکجوری گذاشتی که نیافتد پایین. که قل نخورد به طرفم. دیدم همهاش را و دیدم که بیخیال و آرام بودی و راضی از جانباختن.
تقدیر من بود یا تو؟ باید میمردی شاید. میمردی که امروز تقلای آن پنجهها را نبینی برای بیرون آمدن. آن روز دست نکشیدم به شکمم. میدانستی و میدانستم که این حرامزاده را تو به جان این خلق انداختی. همانروز که مرا توی قمار گذاشتی وسط. همانوقت که مست بودی و من را انداختی جلوی ببر خوزه با آن چنگالهای تیزش تا نقش بیاندازد روی ِ تنم و نطفهاش را بکارد درونم. تو خشکسالی آوردی به این شهر. برای این مردم. دستهدسته آدمها را فرستادی به سلاخخانه. بعد هم رفتی و گم شدی. روبرگرداندی از همه و از دنیا. از شرم بود یا از چه را نمیدانم. از ترس آن نطفهی ببر بود توی عشقت شاید. بدنم میلرزد هنوز. زیر دست و پای ببر ضجه میزدم و تو نگاهم میکردی فقط. مست بودی، میدانم! مست بودی که قمارم کردی. که بر بادم دادی تا جانت را به قصاص بدهی پای ِ قمار ِ چه؟ مقدس!
چون دامادی که به هجله میرود آراستندت و فرستادندت به باتلاق. داشتی غرق میشدی که چشمهایت را دوختی توی چشمهایم. اشک داشت تویشان و التماس. التماس ِ بخشش. التماس ِ باور. آنقدر نگاهکردی تا گل چشمهایت را گرفت. و باران بود که میبارید روی موهایت، بیانفصال. بارید باران و من به موهای بلندت نگاه میکردم که خیس میشد. امروز قمارمان کامل میشود. توی کوهستانم؛ تنها. حرامزادهات دارد میآید. حرامزادهای از جنس قمار؛ بانی مرگ من و تو و هزارانتای دیگر.
Post a Comment